فصل چهارم
بوف شوم(طرحي چند از چهرة لاجوردي)
اگر درست باشد، كه هرنظام، در چهرههاي شاخص خود تبلور پيدا مي كند، بدون ترديد بايد گفت لاجوردي، كه خودشان او را «پيشاني نظام»شان خواندهاند، يكي از بارزترين چهرههايي است كه تماميت نظام آخوندي را براي هر جويندهيي آشكار ميكند. او در كنار چهرهاصلي نظام، خميني، از معدود چهرههايي است كه هويت نظام آخوندي را نمايندگي ميكند.
آن چنان كه كافي است به حرفها و اعمال و رفتار او نگاه كنيم و از روي هركدامشان به قضاوت بنشينيم كه حرف اصلي و محتواي فكري و آرماني ارتجاع مذهبي چيست؟
بنابراين لاجوردي، به مثابه شاخصترين چهره بدسگال شكنجه در ايران آخوندزده براي ما نه به مثابه يك فرد كه نماينده يك جريان فكري مطرح است. هم از اين رو جا دارد كه در بارة او و افكار و اعمال و رفتارش، به طور گسترده و عميق، تحقيق شود تا ريشههاي شقاوتهاي باور ناكردنياش در نهانيترين لايههاي تاريخ و فرهنگمان بازبيني شود.
ما در اين بخش به صورتي كاملاً مختصر بهاين مقوله ميپردازيم با اين اميد كه در آينده بتوانيم «كتاب لاجوردي» را گردآوري و و شخصيت منحصر به فرد او را بررسي كنيم.
با توضيحاتي كه داده شد مشخص ميگردد كه لاجوردي را بايد در دو مؤلفه موازي بررسي كرد.
الف: زندگي شخصي و افكار او به عنوان يك فرد
ب: ريشه ها و پيوندهاي او با جريانهاي سياسي و فكري ديگر
دربارة آن بدسگال دوزخي، لاجوردي ابوالاشقيا
مردي كه در سالهاي بعد به عنوان عريانترين نماينده جريان ارتجاع مذهبي حاكم در امر شكنجه و زندان، معروف خاص و عام شد در سال1314 در تهران به دنيا آمد و در اول شهريور1377 رهسپار دوزخ شد.
مرگ جلاد چنان تأثيري روي مهرههاي سركوب و شكنجه رژيم گذاشت كه آخوند ابوالقاسم خزعلي(از اكابر ارتجاع و فقهاي شوراي نگهبان) نزديك به يك سال بعد تصوير هولناكي از خود در آينه ديد و روزنامهها نوشتند: «آيتالله خزعلي با اشاره بهاين كه در فكر كنارهگيري از شوراي نگهبان است، گفت من و آقاي يزدي پس از لاجوردي در ليست قرار داريم». (روزنامه سلام در روز 17خرداد78)
پدر لاجوردي هيزم فروش بود. او مدتي با پدر به هيزم فروشي اشتغال داشت و بعد «در بازار جعفري به دستمالفروشي و روسريفروشي» مشغول شد(نقل از زندگينامه لاجوردي در سايت آگاهسازي).
لاجوردي به لحاظ طبقاتي در طبقهبندي اقشار پائين بورژوازي سنتي قرار ميگرفت. همچنين به لحاظ فرهنگي و ايدئولوژيك نيز به رغم دعاوي غلاظ و شداد مذهبي، او و همپالگيهايش هيچگاه داراي يك ايدئولوژي منسجم و مدون نبودند؛ و نمي توانستند هم باشند. لاجوردي تا كلاس هشتم دبيرستان درس خواند و بنا برآن چه كه در انواع زندگينامههاي او آمدهاست درس را در منزل به صورت «فراگيري علوم قديمهادامه داد» و« ادبيات عرب و علوم حوزوي را در حد كفايه فراگرفت». در نتيجه برخورد او با مذهب به شدت سنتي و بالكل بيگانه با اوضاع و احوال معاصر بود.
تعارض اين قشر، با رژيم شاه در دو مؤلفه، طبقاتي و فرهنگي، روزبه روز اوج مي گرفت. شاه بعد از 28مرداد توانسته بود كنترل اوضاع را به دست بگيرد. جريان فدائيان اسلام با اعدام رهبرانش بالكل از هم پاشيده شد و آيتالله كاشاني، به عنوان ميراثدار شيخ فضلالله نوري، نيز به رغم همه ناجوانمرديهايش در مورد رهبر نهضت ملي(از جمله تقاضاي اعدام براي او) نتوانست از گندم ري سهمي ببرد و از حكومت رانده شد.
لاجوردي از نسلي بود كه جوانيشان مصادف با اوجگيري نهضت ملي شدن نفت به رهبري دكتر محمد مصدق بود. هرچند در شرح زندگاني او به آشناياش با نواب صفوي و جريان فداييان اسلام و يا آيت الله كاشاني اشاره ميشود ولي در اسنادي كه ما ديدهايم هيچگونهاشارهيي به فعاليتهاي سياسي لاجوردي در ايام ملي شدن نفت نشدهاست. حسين، فرزند بزرگ لاجوردي، پس از كشته شدن او در مصاحبه با خبرگزاري ايسنا(1شهريور86) گفتهاست: «دوران كودكي ايشان مصادف با مبارزات مرحوم آيتالله كاشاني و نواب صفوي بود. حدود سال 1340 بود كه با حضرت امام آشنا شدند».
برآيند تحولاتي كهاز سال1339 شروع شده بود در سال 1342 خودش را با «انقلاب سفيد» شاه نشان داد. شاه خود دست به «اصلاحات»ي زد كه با واكنش شديد عموم مردم مواجه شد. از جملهاين مخالفان مذهبيهايي(از آخوندهايي مانند خميني گرفته تا بقاياي طرفداران فداييان اسلام و آيت الله كاشاني) بودند كهاز موضعي مرتجعانه با اصلاحات شاه مخالفت مي كردند.
اين قشر به دو دليل با رژيم شاه در معارضه بود. سمت و سوي سياسي اجتماعي آينده شاه وابستگي بيشتر به صورت يك نظام بورژوا كمپرادوري بود. در نتيجه بالاجبار اقشاركوچك و نا وابستة بورژوازي تحت ظلم و ستمي تاريخي قرار ميگرفتند. آينده محتوم اين اقشار، نابودي كامل و يا هضم شدن در بورژوازي نوع وابسته بود. علاوه بر اين شاه در ايجاد طبقة جديدي كه ميخواست براي خود بتراشد، نياز به فرهنگي خاص خود داشت. از اين نظر يك تضاد عميق فرهنگي نيز شاه را از كليهاقشار جامعه جدا ميكرد. در بعد مذهبي اين تضاد به تعارضات بسيار پيچيدهيي منجر ميشد.
با به ميدان آمدن خميني قضاياي 15خرداد1342 پيش آمد؛ كه بررسي آن كار اين مبحث ما نيست. اما تا آنجا كه به بحث ما مربوط ميشود، لاجوردي در كوران چنان حوادثي است كه با خميني آشنا شد و از آن به بعد در سلك مريدان او قرار گرفت.
بعد از ترور حسنعلي منصور، نخست وزير شاه، توسط ادامه دهندگان راه فدائيان اسلام، لاجوردي نيز دستگير و به 18ماه زندان محكوم ميشود. از اين به بعد او چند بار در سالهاي مختلف توسط ساواك دستگير شده و به زندان ميافتد. در زندان سالهاي 50 به بعد است كه لاجوردي با جريان مجاهدين در زندان آشنا ميشود. او كه به لحاظ سنتي بودن و غلظت ارتجاع فكرياش حتي بين همگنان خود نيز شهره بود از جمله كساني بود كهاز همان زندان به دشمني با مجاهدين برميخيزد. اين عداوت بعد از جريان اپورتونيستي سال54 و ضربه به تشكيلات مجاهدين، اوج و ابعاد جديدي ميگيرد. يار ديرين و پيشكسوت او، حبيب الله عسگر اولادي، گفتهاست : «اولين كسي كه جريان نفاق رادر زندان طاغوت شناخت شهيد لاجوردي بود». و مسعود رجوي، كه در آن سالها رهبري مجاهدين را، به ويژه در مبارزه با اپورتونيستهاي چپ نما، به عهده داشت در چشمهاي لاجوردي «يك ابن ملجم» مييابد و اين را مكرراً به ساير مجاهدان اسير بازگو ميكندكه: « بعد از ضربة اپورتونيستها همين آخوندها هم برسر ما ريختند و فتواي حرام بودن مبارزة مسلحانه و فتواي نجس بودن ماركسيستها را دادند كه هيچ مجاهدي حتي نتواند با آنها سلاموعليك كند و ما گفتيم كهاين فتواها، فتواي ننگ و تسليم است و عسگراولادي و لاجوردي و سپاسگويان آن زمان اين را عيناً با آخوندهاي همپالكيشان به مسئولان اوين گزارش كردند. برخي برادران يادشان هست كه تا روز آخر هم هر چهاين لاجوردي ميخواست بهظاهر هم كه شده با ما سلاموعليكي بكند، و پلي داشته باشد، من جواب نميدادم و ميگفتم كه مثل ابنملجم است. يكروز هم در اتاق ملاقات، رفسنجاني با زبانبازي گرم و نرم به سراغم آمد كه پشت كردم»(مسعود رجوي مراسم بزرگداشت 4خرداد1373).
بسياري ديگران كه در زندان از نزديك با لاجوردي بودهاند تصديق ميكنند كه آن بدسگال، با خلقياتي مملو از عقده و كينه، و آميخته به لومپنيسمي مشمئز كننده، چون بوفي شوم برروابط و مناسبات زندانيان سنگيني ميكرد.
اما لاجوردي از چيزي بيشتر از يك مجموعه عقده، رنج ميبرد. او خشكانديشي بود بيسواد و مرتجع كه وقتي با عقدههاي تاريخياش گره ميخورد تبديل به موجودي ميشد كه بهاعتراف «آقازاده»اش: «حتي گاهي اوقات ايرادهايي را به نظرات مرحوم ملاصدرا داشتند».
كينهجويي لاجوردي با «دگرانديشان» به ويژه با مجاهدين بعد از پيروزي انقلاب سال57 بارز ميشود. لاجوردي در سال56 از زندان آزاد ميشود و با اوج گيري تظاهرات مردمي به عضويت كميتهاستقبال از خميني در ميآيد. كميتهيي كه در واقع نطفهاصلي حاكميت سالهاي بعد را در خود داشت.
او هرچند از اعضا شناخته شده جريان مؤتلفه و در ارتباط مستقيم با آنها بود، بلافاصله پس از تشكيل حزب جمهوري اسلامي عضو شوراي مركزي آن ميشود. پسرش در بارة ساير فعاليتها و پستهاي او گفتهاست: «در كميتة استقبال از حضرت امام (ره) قرار گرفتند و خدماتي را در آنجا انجام دادند. در همان ابتدا براي مشايعت امام (ره) به منظور بازگشت بهايران، به پاريس رفتند. پس از آن نيز همواره در خدمت حضرت امام بود. همزمان در كميتههاي انقلاب فعاليت ميكردند. در صدا و سيما تقريبا چهار سال برنامههاي تفسير قرآن از ترجمهها و تفسيرهاي ايشان استفاده ميكرد. در شكلگيري كميتهامداد حضرت امام (ره) نقش به سزايي داشتند تا اين كه مباحث مربوط به گروهكها پيش آمد. گروهك فرقان دست بهاقدامات تروريستي و حذف گرايانه مسئولين نظام ميزد كهاز طريق شهيدآيتالله دكتر بهشتي از حضرت امام (ره) درخواست شد با توجه به شناختي كه شهيد لاجوردي از گروهكهاي مختلف دارند، دادستاني انقلاب را به عهدهايشان بگذارند»
در شهريور59 با تأييد كامل خميني مسئوليت دادستاني انقلاب اسلامي مركز را به عهده ميگيرد. سپس به رياست اوين ميرسد. بعد از رياست اوين به مدت ده سال در پست رياست سازمان زندانهاي كشور را تا سال 76 كار ميكند.
دعواهاي يك گله گرگ بر سرقدرت:
در سالهاي مسئوليتهاي او، سگدعواهاي بسياري بين جناحهاي مختلف رژيمي جريان داشت. عدهيي نميخواستند او را در مقام حساسش ببينند و تقاضاي استعفايش را داشتند. اما اين دعواها در كادر حذف و تكه پاره كردن يك گله گرگ تازه به قدرت رسيده بود، و نه ناشي از اعتراض به عملكردهاي به غايت ضدانسانياش. هرچند بسياري از زندانيان نمونههاي تكان دهندهيي از عملكردهاي لاجوردي نوشتهاند اما ما براي روشن شدن وضعيت جناح بنديهاي دروني رژيم ناگزير از تكرار برخي ازآنان هستيم.
عزت شاهي، كه خود يك لاجوردي كوچك است و با پدرخوانده خود روابط بسيار نزديكي داشتهاست، در فصلي از كتاب خاطرات خود تحت عنوان «دوران رياست فلاحيان» به تضاد جناحهاي مختلف رژيم براي تصاحب بيشتر قدرت در اوين اشاره ميكند و پردهاز برخي باندبازيها در آنجا برميدارد. او به تضاد فلاحيان با باند لاجوردي اشاره ميكند و مينويسد: «در همين ايام اتفاق ديگري رخ داد؛ آقاي مهدوي كني از وزارت كشور رفت و به جاي او آقاي ناطق نوري وزيركشور شد. آقاي ناطق بهادامه همكاري من با كميتهاصرار كرد و وعده داد كه تغييرات زيادي را در كميته بدهد و تيپهاي قبلي را كنار بگذارد و براي آن مسئول ديگري انتخاب كند. من هم قبول كردم اما بعد از سه چهار ماهاو كميته را تحويل آقاي فلاحيان داد، ديگر نور علي نور شد! مشكلات ما تازه شد.
آقاي فلاحيان پيش از اين در دادسراي انقلاب (واقع در چهارراه قصر ) با آقاي سيد حسين موسوي تبريزي (دادستان كل انقلاب) همكاري ميكرد. موسوي با لاجوردي خيلي مخالف بود، ميخواست به هر نحوي كه شده لاجوردي را از دادستاني اوين بردارد و فلاحيان را جايگزينش كند.
آنها به لطايف الحيلي در صدد بركناري لاجوردي بودند، اما هر چه كردند كهاو استعفا بدهد، گفته بود: من استعفا بده نيستم، اخراجم كنيد، بگوييد مرا بيرون كنند، اما استعفا، نه! چرا كه من دارم كارم را ميكنم و تا زماني كه آقاي خميني راضي است ما كار خود را انجام ميدهيم.
آقاي بهشتي هم به لاجوردي گفته بود كه گوش به حرف هيچ كسي نده، سفت و محكم سر جايت باش و كارت را بكن.
وقتي اينها ديدند كه به هيچ طريقي نميتوانند لاجوردي را كنار بگذارند، ترفند ديگري به كار بستند. از آنجا كه لاجوردي كمي خشن بود و چهره تندي داشت، گفتند كه آقاي خميني به حاج سيد احمد آقا گفتهاند كه ديگر شرايط تغيير كرده و الآن اوضاع سر و سامان يافته بايد ملايمتر بود و ايشان (آقاي لاجوردي) را بايد از دادستاني برداشت. لاجوردي به تأكيد ميپرسد كهاين حرف و نظر امام است؟! آنها جواب ميدهند حاج سيد احمد آقا چنين گفتهاست. لاجوردي هم مهر دادستاني را تحويل ميدهد و ميگويد: پس خداحافظ! ميروم! نه چيزي آورده بودم و نه چيزي دارم كه ببرم… از دادستاني بيرون ميآيد. رفقاي او آقايان عسگراولادي، سعيد اماني و … متوجه قضيه شده بهاو اعتراض ميكنند كه مرد حسابي چرا اين كار را كردي، حداقل ميگفتي يك دستخط از آقايخميني نشانت ميدادند.
فردا يا پس فرداي اين واقعه آنها با آقاي خميني ملاقات ميكنند. در اين ديدار آنها موضوع را گزارش ميدهند كه بله مسائل دادستاني چنين است و از قول شما به آقاي لاجوردي گفتهاند كه بايد برود كهاو هم بيرون آمدهاست. آقاي خميني خيلي ناراحت ميشوند و آنها را سرزنش ميكنند كه نه! آنها بيخود كردهاند، حالا ايشان تازه جا افتادهاست.…
پس از اين ملاقات، لاجوردي بدون اين كه با آنها مشورت كند و يا خبر دهد، رفت در اتاقش نشست، گفت: مهري را كهاز من گرفتهايد پس بدهيد. گفتند: شما استعفا دادهايد. گفت: شما گفتيد امام اينطور نظر دارند، شما برويد يك دستخط از امام بياوريد تا من استعفا بدهم. بهاين ترتيب نقشه آنها نگرفت و لاجوردي سر جايش ماند و قضيه دادستاني آقاي فلاحيان منتفي شد. حال كهاو مسئول كميته شده بود مرا جزء باند لاجوردي ميدانست و حاضر نبود كه به من ميدان دهد. از طرفي هم آقاي ناطق نوري اصرار داشت كه من در كميته بمانم. وضعيت برزخي درست شده بود.
(از كتاب خاطرات عزت شاهي بخش تشكيل كميته هاي انقلاب اسلامي)
حسين لاجوردي، پسر جلاد، نيز در مصاحبه خود با ايسنا نيز يك نمونه ديگر را ذكر ميكند و ريشه جريان را به مهدي هاشمي و «بيت منتظري» ميداند. او گفتهاست: «فشارها از طرف شورايعالي قضايي وقت آن قدر زياد بود كه آقاي لاجوردي بايد استعفاء بدهي، اما ايشان هرگز زير بار استعفاء نميرفت و البتهامام هم بهايشان فرموده بودند كهاستعفاء ندهيد و در هر صورت شهيد لاجوردي را سال 1363 از كار بركنار كردند كه آقاي رازيني جانشين ايشان شود. البتهامام در آن مقطع به آقاي رازيني كه دادستاني مشهد را برعهده داشتند فرموده بودند كه شما در مشهد بمانيد و از سوي ديگر به شهيد لاجوردي هم امر كرده بودند كه به هيچ عنوان استعفاء ندهيد و در تهران بمانيد. حاج آقا هم با استناد به فرمايش حضرت امام (ره) كه آمدن آقاي رازيني و رفتن خودشان با نظرات رهبري انقلاب مغايرت دارد در مقابل فشارهاي بسياري كهاز بيت آقاي منتظري و شورايعالي قضايي وقت مبني بر استعفاي ايشان بود، ايستاد»
در جريان بركناري لاجوردي در سال63 از رياست اوين، پسر او در عين حال كه دروغي مضحك سر هم ميكند، اما دست روي واقعيتي ميگذارد كه توجه به آن لازم است. او در پاسخ بهاين سؤال كه « مهمترين دليل براي بركناري شهيد لاجوردي از سوي شورايعالي قضايي چه بود؟» پاسخ ميدهد: «در سال 63 امرهايي درباره برخي از زندانيان از سوي شوراي قضايي صورت ميگرفت كه حاج آقا با اين گونه پارتيبازيها مخالف بود و زير بار استخلاص منافقين از زندان نميرفت». بعد هم در توضيح «استخلاص منافقين» اضافه ميكند: «يعني عدهيي از زندانيان را طرف شورايعالي ق_ض_ايي مطرح ميشدند كه دادستاني انقلاب اينها را بايد آزاد كند. براي مثال برخي از عناصر جزيي سازمان پيكار اعدام شدند اما رهبران سازمان و كادر مركزي با توصيه شورايعالي قضايي آزاد شده بودند». هرچند «شورايعالي قضايي» مورد اشاره بسيار كلي و هويت مجهول الهويهيي دارد و به نظر نميرسد هيچگاه تقاضاي «استخلاص منافقين» را داشته باشد اما مهم برخورد لاجوردي است. آنجا كه «آقازاده» ميگويد: «ايشان پاي آن حكمي كهاز طرف شورايعالي قضايي صادر شده بود، نوشتهاند كه خدايا من با ديدن اين حكم، مرگ خود را آرزو ميكنم كه در نظام جمهوري اسلامي زيردستي آن كسي كه تابع شخص ديگري است بايد اعدام شود اما كسي كه دستور صادر كردهاز زندان آزاد ميشود و در خارج از كشور همچنان زندگي كند و مدام اتهام به نظام جمهوري اسلامي نسبت دهد».
و اين چنين است كه مردي بهترين گزينه «امام» براي جلادي نظام است كه به واقع وقتي نامي از «استخلاص منافقين» ميشنود «مرگ خود را آرزو» ميكند. اين مرد همان خليفهيي است كه خميني براي دست بريدن و حد زدن و رجم کردن نياز دارد و در به در دنبال آن ميگردد. چنين مردي در كوران سگدعواها و اوجگيري رقابتهاي جناحهاي مختلف از پشتيباني كامل «امام» برخودار ميشود. و «آقازاده» به درستي گفتهاست:« ايشان به طور كامل مقلد امام (ره) بودند و اين مسأله را چه در كلام و چه در عمل اثبات كردند. در نامهيي از امام نيز بهاين نكتهاشاره شدهاست كه در دوران اوج تهمتها و توهينها به شهيد لاجوردي، هيچكس مانند حاج احمد از ايشان حمايت نكرد. امام (ره) از ايشان به عنوان يك انسان ژرفنگر و خستگيناپذير در قبل و بعد از انقلاب ياد كردهاند» در اينجا كلمات معناي خاص خود را مييابند. «خستگي ناپذيري» مورد نظر كاملاً مفهوم است. اين را قبل از هركس زندانياني گواهي دادهاند كه نيمههاي شب با عربدههاي او از خواب بيدار ميشدند و شاهد برده شدن صف طولاني همزنجيرانشان براي تيرباران بودند. اما «ژرف نگر»ي مورد علاقه «امام» هم بسيار قابل تأمل است. همه ميدانند كه هرصفتي به لاجوردي برازنده باشد «نگريستن» به معناي«انديشه ورزي» آن هم از نوع «ژرف» آن حتي به ريخت و قيافهاو نميآيد. پس چرا «امام» خليفه خود را شايسته چنان صفتي ميداند؟ اين را بايد در هوشياري ضدانقلابي خود خميني جستجو كرد. خليفهاعظم با ژرف نگريهاي لاجوردي نظامش را آب بندي ميكرد(در اين مورد مراجعه شود به مقاله «تأملي در ژرفا به سبك جلاد» به همين قلم در نشريه مجاهد) يك قلم از «ژرف نگر»ي لاجوردي را درست در بحبوحه قتل عامهاي سياه سال67، وقتي كه روزانه صدها مجاهد و مبارز اسير را دسته دسته به دار ميآويختند، ببينيم. او به ظاهر در آن نسل كشي مستقيماً نقش و دست نداشت اما در مصاحبه با روزنامهها خطاب به حكام شرع گفت: «نبايد گول مظلومنماييهاي منافقين را بخورند… مسئولين ذيربط بايد هميشه در برخورد با اينها اصل را با نفاق منافقين بگذارند و همواره با شك و ترديد به آنها بنگرند…» (روزنامه جمهوري اسلامي 15مرداد67)
با اين تفاسير، نه محض تفريح و تغيير ذائقه، كه براي درك بيشتر «ژرفا»ي دجالگري آخوندها بهتر است به چند نكتهاز زندگي خصوصي دژخيم نحس اوين اشاراتي داشته باشيم.
بعد از هلاكت لاجوردي، با توجه به نفرت گستردهاي كهاز او در ميان اقشار مردم وجود داشت، آخوندها سعي كردند با به ميان كشيدن پاي خانواده، از جمله همسر و دختر و پسرش، برخي ويژگيهاي فردي و فكري را بهاو نسبت دهند كه براي لاجوردي بيشتر يك اتهام است.
مثلاً همسر ايشان به گفته خودش در زمان ازدواج با لاجوردي « کلاس پنجم (خجالت كشيده بگويد 12ساله)بودم وبسيار علاقه و تقيد داشتم که در مراسم دهه محرم شرکت کنم». او در مصاحبه با «ياران شاهد» به كرات از حسن خلق حاج آقا ذكر خير كرده و از جمله ميگويد: « اگر منزل مادرم بودم و يک ربع يا يک ساعت ديرتر از ايشان وارد منزل ميشدم، ايشان ميگفتند،"مادر جانم را هزار سال است که نديدهام." به من ميگفتند مادر جان . هيچ وقت نميگفتند چرا دير آمدي؟ با آن تعبير شيرين "دلم براي مادر جانم تنگ شده " با من صحبت ميکردند . اهل اين نبودند که بخواهند تظاهر کنند، محبتشان را خيلي بروز ميدادند». (از گفتگو با همسرلاجوردي مجله ياران شاهد)
دختر خانم ايشان هم فرمودهاند: « ايشان بر خلاف آن چه که بعضيها تصور ميکنند، بسيار عاطفي بودند و من به جرأت ميتوانم بگويم که تا بهامروز فردي تا اين حد رئوف و مهربان نديدهام» (نشريه ياران شاهد).
آقازاده هم كه بعدها در بزنگاه سربريدن داريوش فروهر و پروانه اسكندري حضور داشتهاند فرمودهاست: «سادهزيستي، از ويژگيهاي بارز ايشان بود و با اين كه تمكن مالي خوبي داشتند(از كجا و كي اين تمكن خوب مالي پيدا شده مجهول است)، سادگي را مبناي زندگي خود قرار داده بودند. بيشتر اوقات با دوچرخه به محل كار خود ميرفتند و هيچگاهاجازه ندادند كه ما براي انجام كارهاي شخصي و خانوادگي از اموال دولتي استفاده كنيم».
آقازاده همچنين فرمودهاند: «شهيد لاجوردي احترام فوقالعادهيي براي بانوان قائل بود و در نامههايي كهاز زندان براي مادر و خواهرم مينوشتند، تأكيد ميكردند كه مبادا شما هم جزو خانهنشينان و نظارهگر فعاليت مردان شويد». دربارة احترام فوق العاده به «بانوان» هم همه زناني كه در آن سالها گذرشان بهاوين افتاده و شاهد برخورد لاجوردي با زنان اسير بودهاند گواهيهاي بسياري دادهاند. ما اين جا فقط محض نمونه يكي از آنها را نقل ميكنيم: «شعبه سكوت است. هيچكس آب نميخواهد و دستشويي هم نميخواهد برود؟… يك پتوي خاكستري روي زمين كشيده ميشود، و به دنبالش شياري از خون روي موزاييكها… نگاهش ميكنم! 18سالة خاموش! خوابيده! كبود كبود است… دستهايش را روي قفسة سينهاش گره زده، سرش را نميبينم، دمرو است… خفاش ميخندد… ميرود دستشويي و دستهايش را ميشويد… و ميرود… خيلي ساده! خيلي تكراري… ولي اون 18ساله كي بود؟ نميدانم!
شايد اين يكي است… اين را كه ميشناسم، روبهرويم نشسته و با چشمهاي سياهش نگاهم ميكند و حرف نميزند… زهره چي شدي؟… خودتي؟ همان زهره تبريزي هستي؟ همان كه با هم سر خيابان مهر قرار داشتيم؟… خودتي؟… چرا اينطوري شدي؟… چي شدي؟ سرم گيج ميرود، دستش را روي بينياش ميگذارد و با نگاهش ميگويد هيس!… زهره چرا روي صندلي چرخدار هستي؟… نميتواني راه بروي؟… فقط همين يك دستت تكان ميخورد؟… ترا بهخدا پاهايت را تكان بده… زهره فقط ميخندد و چشمهايش مثل آهو برق ميزند… زهره فلج شدي؟… چرا؟… كي اينطوريت كرد؟ با دستش روي متكايم يك تصوير ميكشد… تصوير يك پرنده… چي؟ جغد؟ نه! راست ميگويي؟ خفاش؟ با چشمهايش ميخندد… جدي ميگويي؟ خفاش يعني لاجوردي؟… خودش؟… سرش را تكان ميدهد و چشمهايش را ميبندد.
پنجاه، پنجاه و يك، پنجاه و دو… يك نفر از بچهها ميزند زير گريه، ميگويد من ديگر تحمل ندارم، من نميتوانم بشمرم… ساكت باش!… صد و بيست، صد و بيست و يك، صد و بيست ودو… “بچهها! مثل اين كه ميخواد از دويست هم بيشتر بشه! امشب چه خبرشونه؟ صد و بيست وسه…“ مريم پروين نشسته روي تخت بهداري، نميتواند ايستاده نماز بخواند، اشكهايش يكريز ميبارد، ولي صدايش در نميآيد، صندلي چرخدار زهره را خالي برگرداندهاند و دارد توي راهرو، تلوتلو ميخورد. مريم گريه نكن!… مريم هميشه خيلي صبور بود، ولي امشب بيتاب است: «باورم نميشد زهره را با اين حالش ببرند…» مريم گريه نكن!… اشكهايش را پاك ميكند… خودش ميداند كه چند وقت ديگر بهزهره خواهد پيوست!
زير پنجره صداي كاميون ميآيد… ليدا ميگويد: “بچهها بياين قلمدوش!…“ فريده ميرود روي دوش ليدا، از پنجره بيرون را نگاه ميكند، واي خدا!… فريده ميافتد پايين و دستش را روي چشمهايش ميگذارد… شيرين خودش را ميكشد بالا… خشكش ميزند… “«بچهها! كاميون پره.. واي واي واي… چقدر زياد هستند…“ “نگاه كن ببين زهره هم وسطشون هست؟…“ بهتزده جواب ميدهد: “…نميدونم! ولي يكي يه لباسي مثل لباساي بهداري تنشه، از اين راه راههاي آبي…“
“آخي بميرم الهي!“ و بغض شيرين هم ميتركد… “شيرين چيه؟“ “بچهها، يكي از برادرها مثل اين كه زير شكنجه تموم كرده، اومدن از اينجا ببرنش، همين جوري جسدش رو گذاشتن زير برف، لاجوردي هم هست… آخ! آخ! آخ!» (لاجوردي بهخون مجاهدين تشنه بود، نوشته مجاهد از بند رسته مژگان همايونفر مجاهد404 )
به همين قياس ميتوان به برخي صفات ساده زيستانهاو كه برايش برميشمرند اشاره كرد. اگر معناي دقيق ساده زيستي او را بخواهيد بدانيد بايد به شكنجه مستمر زندانياني اشاره كرد كه حتي بعد از بازجويي و گرفتن حكم روزها و ماههاي متمادي گرسنگي ميكشيدند و از حداقل يك وعده غذاي مورد نياز محروم بودند و در عوض لاجوردي ميگفت: «سخت به عدم اسراف معتقديم. در نظام گذشته من خودم در زندان بودم و ميديدم كه چقدر در زندان مصرف ميشود. شايد نصف آن مقدار اسراف ميشد و آن را دور ميريختند. ولي ما بحمدالله جلوي اين اسراف را در زندان اوين گرفتهايم. به آنها گفتهايم اگر قرار بشود كه 10گرم نان دور بيندازيد فردا نان كمتري برايتان خواهيم آورد» (روزنامهاطلاعات پنجشنبه 14مرداد61)
اين آدم ساده زيست و فروتن، با همه سنگهايي كه براي اسلام به سينه ميزند، وقتي به ديگران ميرسد يك گرگ درنده، بدون ذرهيي فتوت، است. در يك گزارش زندان آمدهاست: «زماني در سالهاي 50-52 كه ما با همين لاجوردي كثيف در زندان بوديم. اين آدم بيچشم و رو قسم ميخورد كهاگر امام زمان ظهور كند، يكي از صحابهاوليهاو «محمد آقا جباري» (كانديداي معرفي شده سازمان براي انتخابات مجلس از قزوين) است، پشت سرش نماز ميخواند و قسم راستش روي محمد جباري بود. ولي يك ماه پيش همين لاجوردي دژخيم او را با دستان خودش تيرباران كرد. آن روزها بارها ميگفت: كثيفترين و بدترين شغل زندانباني است، و حالا سرجوخهاعدام پاكترين...»(مقاله حماسه خونين سپيده دمان آزادي نوشته محمدعلي لبيبي مجاهد871) چنين دد وحشي و درندهيي نه تنها بهاسيران معمولي كه به زنان باردار و كودكان 3_4 ساله و مردان و زنان سالخورده و مجروحان و بيماران رحمي نميكند. و تا آنجا پيش ميرود و در توجيه جنايتهاي خود به قدري ياوه ميبافد كه حتي هاشمي رفسنجاني برايش مينويسد: «شب، مصاحبة آقاي دادستان و حاكم شرعِ دادگاهانقلاب تهران (آقايان اسدالله لاجوردي و محمدي گيلاني) دربارة مبارزه با ضدانقلاب را از تلويزيون ديدم. جالب نبود، تند، كممحتوا و بيتوجيه حرف زدند. (خاطراتِ رفسنجاني عبور از بحران، چهارشنبه3تير60)
او حتي در كشتن دوستان سابق خود نيز مطلقاً ترديد نميكند. در كشتن كساني، همچون آيت الله لاهوتي هم درنگ نميكند. هرچند كهاين كار بدون اذن خاص از شخص خميني نميتوانست صورت بگيرد، اما آلوده شدن به خون كساني همچون لاهوتي كار سادهيي نبود. آن چنان كه جنايتكار خونريز ديگري كهاز اعدام نكردن مجاهدين در همان اوائل انقلاب تأسف ميخورد و خود در رأس هرم حاكميت يكي از بزرگترين جنايتكاران ضدبشري حاكميت آخوندهاست جا ميزند و مينويسد: «ساعت سه بعدازظهر خبر دادند كهاز طرف دادستاني انقلاب به خانه آقاي [حسن] لاهوتي ريختهاند و خانه را تفتيش ميكنند. به آقاي [اسدالله] لاجوردي گفتم با توجه به سوابق و مبارزات آقاي لاهوتي بيحرمتي نشود. گفت دنبال مدارك وحيد [لاهوتي] هستند. اول شب اطلاع دادند كه آقاي لاهوتي را به زندان بردهاند و احمد آقا هم تماس گرفت و ناراحت بود. قرار شد بگوييم ايشان را آزاد كنند. آقاي لاجوردي پيدا نشد به آقاي(سيدحسين) موسوي تبريزي دادستان كل انقلاب گفتم و قرار شد فورا آزاد كنند. احمد آقا گفت امام هم از شنيدن خبر ناراحت شدهاند». (كتاب خاطرات رفسنجاني به نام عبور از بحران صفحه 341) اما همان شب لاجوردي با دستور شخص خميني به حساب آيت الله لاهوتي ميرسد و رفسنجاني در فرداي همان شب مينويسد: «عفت تلفني اطلاع داد كه آقاي لاهوتي را ديشب به بيمارستان قلب بردهاند بلافاصله تلفن زد و گفت از دنيا رفتهاند تماس گرفتم معلوم شد صحت دارد. آقاي لاجوردي دادستان انقلاب تهران گفت آقاي لاهوتي اتهامي نداشتهاند، براي توضيح مدارك مربوط به وحيد آمده بودند كه به محض ورود به زندان دچار سكته قلبي شده و معالجات بياثر ماندهاست. قرار شد پزشكي قانوني نظر بدهد.» (همان: صفحه 340 براي اطلاعات بيشتر و اعترافات صريحتر در مورد نحوة قتل لاهوتي توسط لاجوردي مراجعه شود به شمارة70 نشريه شهروند گفتگويي، به نام پاسخ فائزه رفسنجاني به شايعات)
اين عطش سيري ناپذير درندگي وقتي از حد ميگذرد ديگر تنها مجاهدين را قرباني نميكند. كينهكشي شامل حتي اسيران جنگي آزاد شده توسط مجاهدين هم ميشود. براساس گزارشهايي كه همان سالها افشا شد وقتي مجاهدين تعدادي از از اسيران جنگي را آزاد كردند لاجوردي، كه رياست سازمان زندانهاي رژيم را به عهده داشت، گفت: «اين اسيران پيشين اغلب نفوذيهاي مجاهدين هستند و اعدام آنها براي امنيت شهرها لازم است» بعد هم دستور داد بسياري از آنها را اعدام كردند. او در ادامه ساديسم سيري ناپذيرش به قربانيان اعتياد هم رحم نكرد و در جمع خبرنگاران با صراحت گفت: «معتاداني كه براي چهارمين بار بهاعتياد روي ميآورند، بايد اعدام شوند»(روزنامهابرار 27مرداد70)
لاجوردي به مثابه نمودي از يك ماهيت:
لاجوردي به مثابه يك فرد، و خميني به مثابه سمبل يك ايدئولوژي، از دو نقطه متفاوت شروع كرده و بعد از طي فراز و نشيبهايي، در يك مرحله، به يكديگر رسيدهاند. بعد از آن است كه لاجوردي با پتانسيل بسيار بالاتري از گذشته در شكنجه و زندان تا بدانجا پيش ميرود(يا به تعبير خودشان آن چنان در ولايت خميني ذوب ميشود) كهاو را پيشاني نظام ميخوانند.
لاجوردي را به درستي «ابن ملجم دوران» ناميدهاند. وقتي قيد دوران بهاسم او اضافه ميشود معنايش اين است كه كافي نيست به شناخت تاريخي خوارج و ابن ملجم بسنده كنيم. بايد علاوه بر خصوصيات عام و مشتركي كه بين آنها وجود دارد ويژگيهاي امروزينشان را نيز به حساب آورد.
مرتجعان مذهبي حاكم، هرچند در ماهيت همان ابن ملجمهاي شناخته شدهاند، اما با خوارج دو فرق اساسي دارند. اول اين كه 1500سالي بعد از آنها زندگي ميكنند. 15قرني كه براي آنها پر از فراز و نشيب بودهاست. ارتجاع مذهبي كه ما، در شرايط حاضر، با آن سر و كار داريم ملغمهيي است از آمال و آرزوها و تخيلات و سرخوردگيها و سركوفتهاي تاريخي آنها. در نتيجه تجربيات تاريخي بسياري براي خود اندوخته و در واقع مار خوردههاي افعي شدهيي هستند پر از زهر و عفونت. به عبارت ديگر نبايد اشتباه كرد و مثلاً با ديدن شقاوتهاي لاجوردي را او را طابق النعل بالنعل ابن ملجم دانست. لاجوردي همان ابن ملجم هست بهاضافه 15قرن تجربه ضدانقلابي و ضدتاريخي. يعني بسا و بسا شقيتر.
دوم اين كهارتجاع مذهبي معاصر در ميهن ما، ارتجاعي است به حاكميت رسيده. و نه يك جريان فرعي و حاشيهيي كه بود و نبودش تأثير چنداني در روند عمومي جامعه ندارد. اين جريان ضدتاريخي در يك نابهنگامي تاريخي رهبري يك انقلاب را دزديد و براي اولين بار در تاريخ، بر سرنوشت ملت و فرهنگي حاكم شد. اين حاكميت سرشار از عقدههايي تاريخي بود. زخمي عفوني كه در بدني بيمار(شاه زده)، به صورتي نيم بند به زندگي انگلوار خود ادامه ميداد، و يك در هزار خيالش نيز به ميراث بردن سطلنتي روحاللهي بعد از سلطنتي ظلاللهي راه نميبرد. نتيجه آن كه براي به چاه تحليل فردي نيفتادن امثال خميني يا لاجوردي، بايد ويژگيهاي هريك از آنان را با توجه بهاين خصوصيات تاريخي بررسي كرد. به همين دليل بسيار اشتباهاست اگر كه مثلاً در بررسي مشخصات و يا نمونههاي شقاوت شكنجهگران آخوندي به خصوصيات فردي آنان اصالت دهيم. كما اين كه بسياري كه هنوز پس از اين همه سال، دل در گرو نظام آخوندي دارند، سعي ميكنند سبعيتهاي لاجوردي را به «خشونت» فردي او مصادره كنند. در حالي كه براي شناخت ويژگيهاي او، و خميني و تمام دار ودستة آنان، بايد ريشهاصلي شقاوت و اصالت كينهشان را در حاكميت نابهنگام شان جستجو كرد.
مسيري كه لاجوردي براي ايفاي نقش ضدتاريخي اش طي كرد دو مرحله، قبل از حاكميت و بعد از حاكميت، داشت.
ابتدا به بررسي جريان فكري او تا قبل از حاكميت، يعني تا سرنگوني نظام سلطنتي ميپردازيم.
الف: اشاراتي به تاريخچه جريان مؤتلفه و سوابق ضدتاريخي آن:
لاجوردي از عناصر فعال و درجه 2و3 جريان مؤتلفهاسلامي بود. آنان در سالهاي بعد نام خود را به «حزب مؤتلفهاسلامي» تغيير دادند. اين جريان در دهه 1340 با ترور حسنعلي منصور، نخست وزير شاه، بر سر زبانها افتاد. به همين دليل گاه نيز به نام «قتله منصور» از آنها ياد ميشود.
هيأتهاي مؤتلفه، ميراث جريان فدائيان اسلام، با رهبري نواب صفوي، بود. اين گروه در جريان ملي شدن صنعت نفت به رهبري دكتر مصدق به ترور تعدادي از شخصيتهاي سياسي و فرهنگي دست زد و به عنوان مسلماناني خشك انديش و مرتجع مشهور بودند. بسياري از تحليلگران، در برخورد ابتدايي، آنها را ضدكمونيستهايي ميدانستند كه صرفاً در واكنش بهاوجگيري فعاليتهاي حزب توده در آن سالها به وجود آمدهاند. در اين كه فداييان اسلام بسيار ضدكمونيست بودند حرفي نيست. و در اين كه بسيار ارتجاعي فكر ميكردند نيز مطلقاً ترديدي نيست. اما تمامي حضور و بروز آنان را، در صحنة اجتماعي و سياسي آن روزگار، واكنشي نسبت به حزب توده دانستن اشتباه ميباشد. اين جريان ريشه در برخي اقشار پايين خرده بورژوازي و حتي زحمتكشان شهري داشت. و در فضاي باز سياسي بعد از ديكتاتوري بيست ساله رضاخاني مفري پيدا كرد تا در ميان برخي از مذهبيهاي خرده پاي شهري جايي پيدا كند. اين عده ملغمهيي بودند از افراد مختلف با خصوصيات و اخلاقيات و برداشتهاي مختلف از مذهب و سياست. آنها مجموعه همگوني نبودند كه بشود رويشان به عنوان يك سازمان و تشكل به معناي علمي آن حساب كرد. به همين دليل وقتي هم دست به عمل ميزدند هيچ حسابي و كتابي بركارشان مترتب نبود. براي آنها رزمآرا (نخست وزير ديكتاتور شاه) و دكتر فاطمي(نزديكترين يار مصدق) فرقي نداشت. بنابراين وقتي دست به ترور هر دو ميزدند، اولي عملاً به نفع مصدق تمام ميشد و دومي خيانت به مصدق و ملت ايران بود.
به هرحال اين جريان، در بحبوحة يك مبارزة ضداستعماري، نه تنها به ياري مصدق نيامد كه با ريختن به خيابانها و حمله به مشروب فروشيها و ترور افرادي ملي، آب به آسياب دشمن ريخت و در نتيجه مصدق را تا آنجا كه توانستند تضعيف كردند.
عمده ترين خصوصيت ارتجاعي تفكر اين عده «زن ستيزي» آنان بود كه در قالب مسائل شرعي و مذهبي به نام خدا و قرآن بيان ميشد.
نواب صفوي در جزوهاي كه مانيفست او محسوب ميشود برخي از عقايد و برداشتهاي خود از اسلام و جامعهايدهالش را شرح دادهاست. او در اثبات وضعيت نابهسامان جامعه مينويسد: «آتش شهوت از بدنهاي عريان زنان بيعفت شعله كشيده خانمان بشر را ميسوزاند ». او معتقد است: « شب و روز زنان و مردان در كوچه و بازار و اداره و مدرسه و كارخانه و ساير اماكن عمومي با هم روبهرو شده و شب و روز حس شهوت عمومي بدون حساب مشغول فعاليت و هيجان است» او با صراحت به يك زن ستيزي قرون وسطايي اعتراف ميكند و مينويسد: «معني آزادي زنان و همكاري آنان با مردان چيست؟ آيا زنها ميخواهند از عمل زناشويي پاك و مشروع با مردان خودداري كنند و در هر ماه طبق سازمان طبيعي خود قاعده نشوند و حامله و بچهدار هم نگردند؟» با چنين خزعبالاتي، آن هم بهاسم اسلام، آيا به ياد اراجيف آخوند صدوقي، يكي از نمايندگان اصلي خميني در مجلس خبرگان رژيم، نميافتيد؟ او در جلسه 63 مذاكرات مجلس بررسي نهايي قانون اساسي رژيم در 19آبان 1358 گفته بود: «يكي از رفقا ميگفت كه همان طور كه زن ميتواند ولي صغيرش بشود پس ميتواند رئيس جمهور هم بشود حالا اين چه حسابي است؟ چون ميتواند بچه را باز بكند و پاكش بكند و از كثافت بر كنارش بكند و پستان در دهانش بگذارد پس ميتواند رئيس جمهور يا نخست وزير بشود! من گمان نميكنم كهاين قياس، قياس صحيحي باشد شما را به خدا كار را بر رهبر دشوار نكنيد، و براي او زحمت ايجاد نكنيد و به علاوه هنوز مردها كار ندارند و بيشترشان بيكار هستند حالا بيائيد و فرمانداري به زن بدهيد؟ چطور شده آقاي محترم از اولي كه خشت دنيا را برپا گذاشتند اين همه ساختمان و اين همه قنات، اين همهاختراعات تمامش به دست مرد بوده، در يزد ما قناتي است كه يكصد و هفتاد متر طناب ميخورد تا برسد به آب، تمام اين قنوات كه در حدود بيست و چهار هزار قنات در يزد وجود دارد آيا كلنگ كداميك از اين قناتها را زن زدهاست كداميك از اين ساختمانها را زن درست كرده؟ حالا چطور شد كه پشت ميز نشستن را حق داشته باشد ولي كارهاي سنگين را حق نداشته باشد يعني چه؟ اگر ميخواهند دوش بدوش ما كار كنند بيايند همراه ما بنائي كنند و همراه ما قنات درست كنند و همراه ما كارهاي ديگري بكنند، چطور كارهاي سنگين براي ماست ولي نشستن پشت ميز از آن آنها باشد، حالا آمديد يكي از اين زنهاي شايستة كامل را به مقام رئيس جمهوري يا نخست وزيري منصوبشان كرديد، يك روز صبح ميرويم و ميبينيم كه نخست وزيري تعطيل است چرا؟ براي اين كه ديشب خانم زايمان كردند اينها براي ما ننگ و عار است. يعني چه، شما را به خدا اين را جزو قانون نياوريد» نواب صفوي هم كه طابق النعل بالنعل همين افكار را دارد نتيجه ميگيرد كه «... بهترين كار براي زنان همان مديريت خانواده و اولين مدرسه توليد و تربيت نسل بشر است آيا كاري اساسي تر از اين در دنيا هست؟»
بيش از 30سال بعد هم يكي ديگر از همين مرتجعان كه حالا به حاكميت رسيده و در سلك شكنجهگران رژيم آخوندي هيچ حد و مرزي را نميشناسد دربارة زني كه قرار است با او ازدواج كند ميگويد: «دختر خانم در آن زمان مدرس كلاس عربي بود؛ لذا فقط يك جملهاز من پرسيد كه آيا ميتواند كلاس عربي برود و درس بدهد؟ گفتم: به لحاظ سياسي هر كس از ما بايد خط خودش را برود گر چه بايد همفكر باشيم، اما من نميخواهم كاري و امري را به شما تحميل كنم و نه ميپذيرم كه شما چيزي به من تحميل كنيد؟ عربي را هم قبول دارم ولي با دو شرط: اول اين كه فقط به زنان و دختران درس بدهي و با مردها سروكار نداشته باشي. دوم اين كه وقت اضافه داشته باشي و از وقت خانه و زندگي كم نكني، چرا كه من اهل ساندويچ و ي سرد و آماده نيستم» (كتاب خاطرات عزت شاهي. توجه شود به پيوندهاي خانوادگي عزت شاهي با مؤتلفه. عزت شاهي باجناق اسدالله بادامچيان است) وقتي شكنجهگر خميني در خانه و با همسر خود چنين برخوردي دارد آيا قابل تصور است كه در سياه چالهايي كه هيچ كس از آنها خبري ندارد و صداي فريادهاي هيچ اسيري بازتابي نمييابد با زن مبارز و مجاهد چه رفتاري ميشود؟ و آيا همهاينها رشتههاي يك نظام فكري منحط ضدتاريخي نيست كه بارزترين وجهش زن ستيزي شناخته ميشود؟ و آيا همهاين برداشتها در راستاي همان تفكر ضدبشري نيست كه ميگويد: «زنان بهدليل ضعف عقل و ادراك جزئيات و ميل بهزيورهاي دنيا حقاً و عدلاً در حكم حيوانات زبان بستهاند و اغلبشان سيرت چارپايان دارند ولي بهآنان صورت انسان دادهاند تا مردان از مصاحبت با آنان متنفر نشوند و در نكاح با آنان رغبت بورزند»(از افاضات حاج ملاهادي سبزواري) البته با گذشت زمان، حضرات مجبورند مقداري رنگ و لعاب و لحن كلمات خود را عوض كنند. اما در اساس اين زن ستيزي به قوت خود باقي ميماند. و ما نبايد با لفاظيهاي خميني و ايز گم كردنهاي او فريفته شويم. در عمل، او همان آخوند مرتجعي است كهاگر با شاه در ميافتد براي اين است كه چرا حق رأي به زنان دادهاست. و اگر در حاكميت خودش به زنان حق رأي ميدهد براي اين است كه آمار رأي خود را بالا ببرد و الّا كه در قانون اساسياش با صراحت تصريح ميكند حقي براي رياست جمهور شدن زنان به رسميت نميشناسد. و حرف اصلي را آخوند يزدي، رئيس سابق قوه قضائيهاش گفتهاست كه: «زن نميتواند كاري را كهاز سنخ امور ولايتي است، به عهده بگيرد… رئيسجمهور بايد از رجال سياسي باشد». منتها فرق خميني با مهره هاي زير دستش اين است كه آنها با بلاهت يك حيوان ناطق«ننگ و عار» خودشان را به زبان ميآورند و خميني با دجالبازي دم از حقوق زنان ميزند. اما وقتي به صورت جدي پاي مسئوليتها به ميان ميآيد حرف ته دل همان است كه رفسنجاني ميگويد: «اندازة مغز مردها بزرگتر از زنهاست. مردها به مسائل استدلالي و عقلي توجه دارند در حالي كه زنها عمدتاً بهاحساس متمايل هستند… اين اختلافاتي كه وجود دارد در سپردن مسئوليت، تكاليف و حقوق مؤثر واقع ميشود» با اين حساب آيا معناي «احترام فوق العاده به بانوان» كه پسر لاجوردي بهاو منتسب ميكرد مشخص است؟ و آيا همهاين افكار ارتجاعي در يك راستا نيستند و ما نمونههاي عملي همين تفكر را در حاكميت آخوندها شاهد نيستيم؟ جالب است كه همان نحله، از شجره خبيثهارتجاع مذهبي در پهنهاجتماعي، خواهان برخورد شهرباني و نيروهاي نظامي با اين قبيل موارد ميشود و مينويسد آنها بايد: «از عبور و مرور زناني كه به حجاب اسلام طبق مقررات شرع مقدس پوشيده نيستند جلوگيري كنند» مشابه همين نظرات در موارد ديگري مانند موسيقي و فيلم و سينما و به طور كلي هنرد دارد كه ما براي جلوگيري از اطاله كلام از آنها در ميگذريم. اما آنجا كه پاي رفع ستم از فقرا ميشود، ريشه همه مفاسد اين گونهارزيابي و معرفي ميشود: «رشوه خواري عمومي ادارات و وزارتخانه ها و سايرين و رباخواري هاي عمومي و بانكهاي رباخواري ميوهاش كينهاندوزي و فقر عمومي است. » (صفحات متعدد كتاب راهنماي حقايق به قلم نواب صفوي به نقل از سيد مجتبي نواب صفوي؛ انديشه ها، مبارزات وشهادت او، نويسنده و گردآورنده: سيدحسين خوش نيت، از انتشارات منشور برادري)
نكته قابل توجهاين كهاين جريان حتي با آيت الله كاشاني ضدمصدق هم به عنوان يك مرجع تقليد مذهبي و يك رهبر سياسي شناخته شده نتوانستند گردآيند. و فقط بعد از 28مرداد بود و دستگيري و اعدام رهبرانشان بود كه بهاو نزديك شدند. اما ما به دنبال تحليل وقايع نهضت ملي در آن سالها نيستيم. ما به دنبال رديابي چند و چون نو جواني 16ساله به نام اسدالله لاجوردي هستيم كه در سالهاي بعد مرادي به نام خميني پيدا ميكند و تبديل به سبعترين دژخيم تاريخ معاصر ايران ميگردد.
در اين ايام لاجوردي نو جواني است كه هيچ نامي از او در جريانهاي سياسي روز ديده نميشود. جالب آن كهاز خمنيي نيز در آن در سالهاي مبارزات ضداستعماري ملي شدن نفت مطلقاً خبري نيست. توجه داشته باشيم كه خيمني(متولد 1279شمسي) در زمان نهضت ملي آخوندي پنجاه و چند سالهاست اما نه تنها آن زمان، البته رندانه، در صحنه مبارزاتي و سياسي روز حضور ندارد بلكه تا ده سال ديگر اين غيبت و در واقع سازشش با ديكتاتوري سلطنتي ادامه مييابد. البتهاين «سكوت باشكوه» خميني(به تعبير نزديكانش) منافي همسويي و رابطه نزديك او با كاشاني و فداييان اسلام نيست. آخوند صادق خلخالي در اين باره گفتهاست: «نميتوان گفت كه مبارزة حضرت امام عليهاستكبار دقيقاً از چه زماني شروع شد. ايشان از همان آغاز با افرادي مانند آقاي كاشاني و اعضاي فداييان اسلام رابطه داشتند». و نقل شدهاست كه كاشاني در اولين ديدارش با خميني، از پدر زن خميني پرسيدهاست: «اين اعجوبه را از كجا پيدا كردي؟»(براي اطلاع بيشتر مراجعه شود به كتاب «خميني دجال ضدبشر از انتشارات سازمان مجاهدين)
به هرحال در فضاي يأسآلود پس از كودتاي 28مرداد دو چهره مورد نظر ما به صورتي نامرئي و غير مستقيم در ارتباط با يكديگر قرار دارند؛ بدون اين كه يكديگر را بشناسند. پيوند آنها نياز به حوادث ديگري دارد كه در سالهاي بعد وقوع مييابد.
در سالهاي بعد از كودتا، باقي مانده جريان فدائيان اسلام دست از فعاليت سياسي كشيده و عملاً تبديل به محافل و هيأتهاي صرف مذهبي شدند. در دهه چهل، وقتي كه شاه قصد تغيير بافت اقتصادي اجتماعي كشور را، از فئودالي به سمت سرمايه داري وابسته، داشت، خرده جريانهاي سياسي مختلف كه عمدتاً بقاياي گروهها و محافل زمان نهضت ملي شدن نفت بودند به ميدان آمدند. خميني براي اولين بار به ميدان آمده و از موضعي كاملاً ارتجاعي، و هم سنخ با همان خزعبالاتي كه در بالا اشاره كرديم، به ضديت با اصلاحات مورد نظر شاه، از جمله حق راي دادن به زنان، ميپردازد. در اين جريانها و در فضاي نسبتاً بازي كه به وجود آمده بود هيأتهاي مذهبي فعال ميشوند. و طي حوادث و جريانهايي كه زياد به بحث ما مربوط نميشوند عاقبت در يك ائتلاف ناهمگون، به توصيه خميني، گرد ميآيند. در اين جا ست كه نام لاجوردي براي اولين بار در يكي از هيأتها ديده ميشود. افراد فعال هيأتها عبارت بودند از : هيأت بازار (مسجد امينالدوله) مهدي عراقي، حبيبالله عسگراولادي، حبيبالله شفيق، و ابوالفضل توكلي، هيأت مسجد شيخعلي، صادق اماني، محمدصادق اسلامي، اسدالله لاجوردي، و حسين رحماني، هيأت اصفهانيها (مسجد سلطاني) محمد ميرفندرسكي، علاءالدين ميرمحمد صادقي، عزتالله خليلي، و مهدي بهادران و...
اولين پيوندهاي خميني با جريان مؤتلفه در اين سالها به وجود ميآيد. حبيب الله شفيق در اين باره گفتهاست: « پس از فوت آيت الله بروجردي بود كه ما دچار بحث و تحقيق براي انتخاب مرجع بوديم. اسامي علماي بزرگي در قم و تهران و حتي نجف مطرح بود. تا اين كه بالاخره با استفادهاز نظرات و راهنماييهاي مرحوم بهشتي، آيت الله حقشناس و آيت الله مطهري ما بهاين رسيديم كه حاج آقا روح الله (خميني) بر سايرين رجحان دارند.» (امين امام و رهبري اولين سالگرد رحلت مرحوم حاج حبيب الله شفيق 20تير87)
بعد از قضيه كاپيتولاسيون كه توسط شاه مطرح شد برخي از سران آن زمان مؤتلفه تصميم به ترور شاه ميگيرند. اما ترور نياز به فتواي يك مرجع ديني داشت. لذا به دنبال گرفتن فتوا از مراجع تقليد هريك به سويي ميروند. غافل كه خميني زرنگتر از اين بود كه با دادن چنين فتواهايي خود را به خطر بيندازد. او حتي نسبت بهاعدام نواب صفوي توسط شاه كوچكترين واكنشي نشان نداده بود، در سالهاي بعد هم نسبت بهاعدام قاتلان حسنعلي منصور كوچكترين اعتراضي نكرد. اما بعدها مؤتلفه با فرصتطلبي سعي كرد وانمود كند كه كار خود را با موافقت و فتواي خميني انجام دادهاست. حميدرضا ترقي، عضو برجستة مؤتلفه، در اين باره گفتهاست: «در زمان ترور منصور حضرت امام در ايران نبودند که مؤتلفه بخواهد حکم آن را را از ايشان بگيرد بنا بر اين دو راه وجود داشت. يا بايد از نظرات نمايندگان امام در مؤتلفهاستفاده ميشد يا از نظر مراجع همراه و همفکر ايشان که در اين مورد مشخصاً به آيت ا.. ميلاني رجوع و حکم ترور منصور از ايشان گرفته شد» نمايندگان امام در مؤتلفه آيت ا.. بهشتي و مطهري بودند». بعد هم اضافه كردهاست: «مؤتلفه بر اين باور تاکيد دارد که مرجعيت و شخص حضرت امام برخورد نظامي با اين گونه عناصر خائن بهاسلام را تاييد کردهاند» و به درستي ميگويد: «وقتي امام در مورد سلمان رشدي حکم اعدام ميدهند نشان ميدهد کهايشان با بر خورد نظامي با خائنين بهاسلام موافق بودهاند»(ايران پرس نيوز 4دي87). عسگراولادي كهافعي شدهتر از هممسلكان خودش است، اولاً خميني را دم برق نميهد و حكم را به آيتالله ميلاني (كه محقق بايد براي مصاحبه با ايشان به آن دنيا سفر كند!) منتسب ميكند و بعد هم خيلي روشن دست روي اصل تضاد ميگذارد و ميگويد: «بحت ترورد در اسلام يك چيز است، بحث مجازات يك فاسق فاجر و خائن به ملت كه با حكم حاكم شرع بهاعدام محكوم شدهاست، چيز ديگري است؛ اعدام انقلابي حسنعلي منصور مستند به حكم يك مرجع تقليد بود و ترديدي در آن نيست كه بايد انجام ميشد؛ شاهد بر اين مدعا سخن شهيد بزرگوار صادق اماني در بيدادگاه رژيم منحوس پهلوي در پاسخ رئيس دادگاهاين بود؛ “مرجع تقليد ما فرموده بود در شرايط تحمل كاپيتولاسيون، مسلمان نيست هر كس فرياد نزد و ايمان ندارد هر كس از مرگ بترسد و ما فكر كرديم در شرايط كنوني رساترين فرياد كه همه مسلمانان و تمامي جهان آن را بشنوند فرياد از لوله سلاح است“»(گفتگو با حبيب الله عسگراولادي خبرگزاري فارس 25خرداد87).
به هرحال اين كشمكش ادامه دارد. قضية تأييد يا عدم تأييد خميني از ترور منصور، يك مرد رندي دو سويهاست. خميني با رندي كامل ميخواهد هم از منافع سياسي ترور منصور بهرهمند باشد و هم نتايج بعدي آن را به گردن نگيرد. زيرا اگر موافق «عمل مسلحانه» باشد سؤال اين ميشود كه چرا با مبارزه مسلحانه مخالف است؟ مؤتلفه هم در يك تضاد حل نشدني دست و پا ميزند. دست به يك عمل نظامي زدهاست و بنا بهاعتقادات اعلام شده خودش بايد مجوز و فتوايي براي آن دست و پا كند. بنابراين سعي ميكند هرطور شده پاي خميني را به ميان بكشد. هر دو طرف افعي شدههاي دستگاه مرد رندي و كلاشي هستند. بنابراين هم به باج ميدهند و هم يكديگر را به خدمت ميگيرند.
آخوند انواري در خاطرات خودش پيرامون اين كه چرا شاه را نزدند داستاني مضحك نقل ميكند كه بيشتر به جوك شبيهاست. او ميگويد در دادگاه، محمد بخارايي را ديده و بخارايي بهاو گفتهاست: «گفت: اصلاً ما ميخواستيم شاه را بزنيم. يک روز در روزنامه خواندم که شاه جلسهاي با کاميونداران دارد. من عازم شدم ببينم ميتوانم شاه را بزنم يا نه؟ صبح رفتم يک کتاب زير بغل گذاشتم. رفتم آن محل را ديدم، شاه هم آمد. در پنج قدمي شاه قرارگرفتم. دست زدم ديدم اسلحه را فراموش کردهام، چيزي که هيچ وقت فراموش نکرده بودم. چقدر ناراحت و پشيمان شدم» اما اين واقعيت ندارد. قسمتي از واقعيت را عزت شاهي در مصاحبه با سايت عدالتخانه (پايگاه جمعي عدالتخواهي اسلامي) گفتهاست «در آن زمان يكي از صحبتها در مؤتلفهاين بود كه بر اساس نقشهيي، طرح ترور شاه را بريزند و حتي تا مراحلي هم پيش رفته بودند و شاه را شناسايي كردند اما بعد بهاين نتيجه رسيدند كه ترور شاه ممكن است كه مملكت را با وضعيت پيش بيني نشدهاي روبهرو كند و زمام امور از دست بروند. به همين خاطر به فكر ترور برخي از نزديكان شاهافتادند» اما اين كه «زمام امور از دست برود» مقدار زيادي مبهم و حتي گمراه كنندهاست. حاج مهدي عراقي كه يكي از چهرههاي شناخته شده و اصلي اين جريان بود در يك گفتگو شخصي با راقم اين سطور، هنگامي كه تاريخچه گروه مؤتلفه را تعريف ميكرد، گفت كه محمد بخارايي به تأكيد تصميم داشت شاه را بزند. حتي آنها شاه را در پيست اسكي گاجره شناسايي كرده بودند و ترور او برايشان امكان داشت. اما در نهايت از ترس اين مسأله كه بعد از شاه مملكت ممكن است به دست كمونيستها بيفتد! از زدن شاه منصرف ميشوند. در نتيجه حسنعلي منصور نخست وزير وقت سوژه ترور ميشود. اما باز هم خميني، كه در دنياي تعادل قوا بسيار زيرك بود، اهل چنين دادن فتواهايي نبود. نهايت اين كه آخوند محي الدين انواري با اين استدلال كه خودش مجتهد است و ميتواند فتوا بدهد، فتواي قتل منصور را ميدهد و چندي بعد محمد بخارايي، صادق اماني و مرتضي نيك نژاد و رضا صفار هرندي كار را به سرانجام ميرسانند و منصور را در جلو مجلس شورا ترور ميكنند.
دربارة جريان مؤتلفه بعدها البته هريك از سران آن رطب و يابسهاي بسيار گفتهاند. مثلاً آخوند انواري حتي بعد از سرنگوني رژيم شاه و گذشت بيش از 30سال ميترسد دربارة فتواي خود به صراحت حرفي بزند و در خاطرات خود ميگويد: «شوراي روحاني مؤتلفه من و احمد مولايي وآقاي مطهري و بهشتي بوديم. ما از طرف امام در مؤتلفه بوديم.آقاي مطهري انسان و سرنوشت را براي بچههاي مؤتلفه نوشت. من آن موقع امام جماعت مسجد بازار بودم.آقاي اسلامي كه در حزب شهيد شد و از بچههاي مؤتلفه بود بعد از نماز ميآمد كنار محراب و با ما صحبت ميكرد؛ او رابط بود. صادق اماني كه چهار هزار حديث حفظ بود نقش خط دهي داشت كه بعد با صفار هرندي و بخارايي و نيك نژاد اعدام شد. آن چيزي كه براي منصور پيش آمد مسبوق به صحبت من و اماني بود كه من گفته بودم واقعاً كساني هستند كهاسدالله عَلَم را بزنند؟! آن موقع علم بود. و او هم همين را در بازجويي گفت كهاسباب دستگيري من شد».(خاطرات آيت اللهانواري تحت عنوان فيضيه در زندان به كوشش رسول جعفريان) انواري در جاي ديگر خاطرات خود با صراحت بيشتري در مورد ترور منصور ميگويد: «در مسأله منصور آقاي صادق اماني آمد منزل ما و گفت: با اعلاميه کار درست نميشود. اين هنوز زمان اسدالله علم بود. صادق ميگفت: علم را بکشيم. چند سؤال کردم و گفتم: چه ميخواهي؟
گفت: از آقا بپرسيد که ما مجازيم بزنيم؟
گفتم: کسي هست که بزند؟
گفت: آري، هستند جوانهايي کهاين کار را بکنند.
من گفتم: اين تبعاتي دارد، دستگيري دارد، اعدامي دارد.
باز گفتم: کساني هستند؟
گفت: آري.
گفتم: «باعث اميدواري است» که بعد همين جمله زمينة محاکمه ما شد»
حبيب الله عسگر اولادي نفر اصلي مؤتلفه در سالهاي بعد در گفتگو با خبرگزاري فارس به نقش خميني در متحد كردن هيأتهاي مؤتلفهاشاره ميكند و ميگويد: «فلسفه تشكيل هيأتهاي مؤتلفهاسلامي بنيان يك حكومت ديني با الهام از رهنمودهاي امام خميني(ره) بنيانگذار جمهوري اسلامي بود، امام خود در متحد كردن چند هيأت مذهبي در تهران و مرتبط كردن آنها در متن مردم پايه ريزي كردند». بعد هم بدون اين كهاصلاَ فهم و دركي از مبارزه مسلحانه و «هم استراتژي، هم تاكتيك» داشته باشد اضافه ميكند: «هيأتهاي مؤتلفهاسلامي مشي مسلحانه را به عنوان هم استراتژي، هم تاكتيك قبول نداشت و تلاش ميكرد يك جريان سياسي، مذهبي باشد و با بهرهگيري از متن مردم ميخواست شعار «ما همه سرباز توايم خميني؛ گوش به فرمان توايم خميني» را عملياتي كند» او همچنين در ضديت با مبارزه مسلحانهانقلابي كه مطلقاً ربطي به ترورهاي از نوع فدائيان اسلام و مؤتلفه نداشت ميگويد: « بحث ترور از ديدگاهاسلام يك چيز است بحث مجازات يك فاسق فاجر و خائن به ملت كه با حكم حاكم شرع بهاعدام محكوم شدهاست، چيز ديگري است؛ اعدام انقلابي حسنعلي منصور مستند به حكم يك مرجع تقليد بود و ترديدي در آن نيست كه بايد انجام ميشد»
عسگر اولادي صدور فتواي قتل منصور را منتسب به آيت الله ميلاني ميداند و ميگويد: «شهيد حاج صادق اماني در بيانات خود به كرات قبل از دستگيري و در زندان قبل از شهادت اظهار ميداشتند كه فتواي قتل منصور را آيتالله ميلاني و تعدادي ديگر از مجتهدان صادر فرمودند كه شاخهاجرايي هيأتهاي مؤتلفه آن را عملي ساختند» بعد از ترور منصور كساني همچون عسگر اولادي، حاج مهدي عراقي(كه بعدها توسط گروه فرقان ترور شد) حاج هاشم اماني، حاج ابوالفضل حيدري(از بريده هاي زندان شاه كه با سپاسگويي براي نجات جان شاه در سال 1355 آزاد شد و بعدها در حاكميت خميني با نام مستعار حسني در كنار لاجوردي قرار گرفت و شكنجهگر زندانها شد) حاج احمد شهاب، آيت اللهانواري(مانند عسگراولادي از سپاسگويان براي شاه كه عفو ملوكانه در سال1355 آزاد شد)، نقي كلافچي(در زندان شاه بريد و به جاسوسي براي زندانيان مشغول بود) دستگير و به زندان محكوم شدند. از ميان اين عده تنها يك نفر به نام عباس مدرسي فردر زندان به مجاهدين پيوست.(عسگر اولادي در گفتگو با خبرگزاري فارس 25تير87).
در متن چنين تحولاتي است كه لاجوردي با خميني به صورت جدي آشنا ميشود. پسرش گفتهاست: «حدود سال 1340 بود كه با حضرت امام آشنا شدند. آشنايي فوق نيز چنين شكل گرفت كهايشان اصول فقه را در مسجد آيتالله شاهچراغي نزد اين بزرگوار فرا ميگرفتند. در همان كلاس ايشان توسط مرحوم شاهچراغي با گروههاي مختلف سياسي آشنا شدند كه همين گروهها و مساجد مختلف هيأتهاي مؤتلفهاسلامي را تشكيل دادند».
بعد از وقايع 15خرداد42 و سركوب مردم و تبعيد خميني، جريان مؤتلفه شقه ميشود. چند نفرشان به زندان ميافتند. و بيشترشان به زندگي روزمره و عادي و عمدتاً به كسب و كار و تجارت خودشان مشغول ميشوند.
حبيب الله شفيق در قسمت ديگري از صحبتهايش بعد از اشاره به حبس تعدادي از اعضاي بالاي مؤتلفه ميگويد: «ما كه حدود 25 نفر بوديم محكوميتهاي كمتري گرفتيم از ديگران شهيد حاج اسدالله لاجوردي، سيد محمود ميرفندرسكي، صادق اسلامي، عزت الله خليلي، حاج اسدالله بادامچيان و حاج حسين رحماني را به خاطر دارم كه غالبا بين6 ماه تا 2 سال محكوم شدند». در سالهاي بعد البته بسياري از همين حضرات كه تا فرق سر در زندگي و مال اندوزي غرق شده بودند سعي كردند در توجيه سازش خود با رژيم شاه براي خود سابقه مبارزاتي بتراشند. براي همين مثلاً كارهاي فرهنگي، مثل تأسيس مدرسه رفاه، را وجه همت خود قرار دادند. شفيق در قسمت ديگري از صحبتهاي خود گفتهاست: «ما در جلساتي كه داشتيم هميشه ذهنيتمان اين بود كه در ضمن اين كارهاي فرهنگي و مذهبي يواش يواش و طوري كه حكومت زياد حساس نشود وارد كارهاي سياسي هم بشويم. لذا در ابتدا آمديم و يك شركتي تشكيل داديم به نام شركت فيلم در خدمت دين، كه در آن فيلمهاي خارجي را كه جنبه مفيد و آموزنده داشت يا جنبه سياسي و پيام خوبي داشت يا گاهاً فيلمهاي فكاهي سالم را انتخاب ميكرديم و توي جلسات پخش ميشد و يكي از آقايان همزمان ترجمه ميكرد و توضيح ميداد كهاين مسأله ترجمه همزمان در آن موقع در نوع خودش بي نظير بود. خانوادهها، جوانها و دانشجوها ميآمدند كه يك مسأله پيام و تاثير مثبت اين فيلمها بود. يك مسأله ديگر هم اين كه آن دوره جو سينماها بسيار ناسالم بود و اين يك جايگزين مناسبي بود.» يادآوري ميكنيم كه «فيلمهاي فكاهي سالم» به جماعت نشان دادن و تأسيس «شركت فيلم در خدمت دين» را كار سياسي جا زدن در روزها و ماههايي صورت ميگرفت كه بنيانگذاران سازمان مجاهدين خلق در خفا مشغول تدوين ايدئولوژي و تشكيل سازمان نبرد با شاه بودند. به هرحال لاجوردي هم در كنار همين قبيل «كارهاي سياسي» به تجارت خودش در بازار جعفري تهران اشتغال داشت و از دور براي خميني درود ميفرستاد. تا اين كه : «شنيديم حضرت امام از نجف عازم كويت شدهاند. هنوز اسمي از كميتهاستقبال نبود. شهيد مطهري به نجف رفته بودند.بعد از بازگشت از ديدار امام بهاتفاق آقاي عسگراولادي و سايرين به خدمتشان رسيديم. گفتند امام فرمودهاند: «ريشه حكومت پهلوي از خاك بيرون آمده كمك كنيد و دست به دست هم بدهيد اين ريشه را بكنيد» از همان جلسه ما تصميم گرفتيم كه برادرها را دور هم جمع كنيم و كارهاي مقدماتي را انجام بدهيم و اين جلسه بود كه منجر به تشكيل كميتهاستقبال از حضرت امام (ره) شد.
آن هسته مركزي كه كميتهاستقبال را تشكيل داد، از روحانيون در رأس شهيدان مطهري، بهشتي، باهنر، مفتح و آقايان هاشمي رفسنجاني و طالقاني و سايرين بودند و از برادران غير روحاني شهيد عراقي و آقايان عسگراولادي، حاج حيدري، حاج هاشم اماني، انواري، بادامچيان و بنده بوديم.» (حبيب الله شفيق همان منبع)
بهاين ترتيب اين باند مخوف ضد تاريخي، كه بعدها بيشترين و بالاترين مقامات حكومتي را غصب كردند، با كمك آخوندهايي از تيره و تبار خود، همچون بهشتي و رفسنجاني، خميني را به عنوان «امام» به مدرسه رفاه و علوي آورده و نطفه حاكميت بعدي در همين نقطه بسته ميخورد. شفيق گفتهاست: «مدرسه رفاه، هم محل حكومت بود و محل انبار مهمات، هم زندان و واقعاً درست نگهداشتن و جمع كردن آن كار دشواري بود كه به ياري خدا به پايان برديم.
حتي مدرسه عالي شهيد مطهري نيز حجرههايش به زندان تبديل شد. خيلي از سران رژيم ستم شاهي دستگير شده بودند . شهيد لاجوردي از همان ابتدا زندانبان شده بودند».
ب: مروري بر روند جريان مؤتلفه و لاجوردي بعد از حاكميت خميني
همانطور كهاشاره شد جريانهاي مختلف مذهبي و خرده گروههاي سنتي به هيچ وجهاز يك انسجام ايدئولوژيك و تشكيلاتي برخوردار نبودند. آنها داراي تمايلات، گرايشها و برداشتهاي مختلفي از مذهب بودند و منافع مختلفي را در طبقات اجتماعي دنبال ميكردند. و اين خميني بود كه توانست در يك نابهنگامي تاريخي آنها را گردآورد و در راستاي حاكميت خود به كار بگيرد. در واقع خرده جريانهاي ارتجاعي(مانند مؤتلفه) و افرادي همچون لاجوردي كرمهاي متعفني بودند كه در يكديگر ميلوليدند بدون اين كه راهي به ديهي ببرند. آنها كهاز يك سو رانده شدگان تاريخ، و از سوي ديگر فاقد هرگونه مشروعيتي بودند يكديگر را نميتوانستند بپذيرند. هنر ضدانقلابي خميني اين بود كه توانست جبهة واحد ضدانقلاب را حول خودش متحد كند. نفر اصلي خميني در اين بند و بست، چه با مرتجعان و چه با ساير آخوندها و چه در مذاكره با سران ارتش شاه و يا آمريكائياني نظير ژنرال هويزر و يا نيروهايي همچون نهضت آزادي، آخوند بهشتي بود.
با حاكميت به شدت لرزان و ناهمگون جديد، نو دولتان به قدرت رسيده به خوبي ميدانستند كهاقبال تودهيي از خميني سطحي و زودگذر است و مشروعيت و مقبوليتشان به دلايل مختلف، امري گذرا و بي ثبات است. نتيجة اين واقعيت، اين بود كه در صورت كمترين اهمالي، آنها توسط نيروي آزاد شده مردم در انقلاب ضدسلطنتي و نيروهاي ملي و مترقي و انقلابي، و به طور مشخص توسط مجاهدين، از صحنه حذف خواهند شد. اين را بهتر و زودتر از هركس خود خميني فهميد. لذا هسته مركزي سياست خود را سركوب آزاديها و نيروهاي آزاديخواه قرار داد. از آن پس همه چيز حاكميت جديد، حول اين سركوب گردآوري و سازماندهي شد. حتي اگر به صورتي عريان نميتوانستند و بالاجبار در خيلي موارد ناچار از كوتاه آمدن بودند باز هم عنصر تعيين كننده، كه هيچ وقت خميني از آن غافل نبود و نماند، سركوب بود. اما خميني و نودولتان زير قباي او براي تضمين سركوب به عنوان پايدارترين عنصر حاكميتشان نياز به سازمان و تشكيلاتي داشتند كه فاقدش بودند. خميني به خوبي ميدانست تا رو به راه كردن و به راهانداختن سازمان مورد نظرش نياز به كارهاي مقدماتي بسياري دارد. لذا سياست سركوب خودش را با دو مؤلفه جاري كرد.
الف: به راهانداختن ارگانهاي سركوب چون سپاه پاسداران و نهادهاي امنيتي براي حل دراز مدت حاكميت
ب: سركوب روزانه و بالفعل نيروهاي مترقي و معترض با نيروهاي چماقدار.
اين بود كه در سالهاي ابتدايي پس از پيروزي انقلاب، ما در صحنهاجتماعي، شاهد حمله و هجوم بيوقفه چماقداراني هستيم كهاز مراكز «غيبي» سازماندهي ميشدند و به مراكز سازمانها، ميتينگها، تجمعات اعتراضي و محافل مختلف نيروهاي «غيرخودي» حاكميت حمله ميكردند.
ارگان سياسي خط «چماقداري»، حزب جمهوري اسلامي به رهبري بهشتي بود.
بهشتي با كاراكتر ويژه خود توانست مجموعهيي از نيروهاي مذهبي را حول خودش جمع كند. اين حزب يك نهاد يا سازمان جوشيدهاز دل مبارزات مردمي يا يك طبقه خاص نبود. ملغمهاي بود از افراد و گرايشات مختلف كه بهشتي سعي ميكرد حول محور ضديت با مجاهدين آنها را تشكل دهد. به همين دليل از همان بدو تأسيس شاهد جناح بنديهاي مختلفي در درونش بوديم.
مسيح مهاجري(سردبير روزنامه جمهوري اسلامي) در گفتگويي با سايت الف(متعلق بهاحمد توكلي) دربارة جناح بنديهاي درون حزب ميگويد: «حزب جمهوري اسلامي از ابتدا هم يک طيف بود. يعني يک حزب به معناي تعريف واقعي حزب نبود. ببينيد يک جمع از حزب از اعضاي مؤتلفهاسلامي بودند. مؤتلفهاسلامي خودش از قبل يک تشکل بود که به نام هيأتهاي مؤتلفة اسلامي- حزب مؤتلفة اسلامي کنوني- فعاليت ميکرد. افرادي مانند آقاي دکتر آيت هم بودند کهاينها خودشان با يک تشکيلاتي از قبل کار کرده بودند که جمع ديگري در درون حزب بودند. جمع ديگري هم با آقاي مهندس ميرحسين موسوي بودند کهاز قبل با ايشان کارهاي سياسي کرده بودند. گروه ديگري مثل شهيد حسن اجارهدار، آقاي مهندس هاشم رهبري و امثال اينها هم هر کدامشان تفکراتي داشتند. اينطور نبود که مجموعههايي که داخل حزب بودند، همه با مؤسسين حزب يکسان فکر کنند... ». جالب اين كه در ابتدا تصور ميشد اين باند بهشتي در حزب جمهوري اسلامي است كه مؤتلفه را بلعيدهاست. اما گذشت سالها و انحلال حزب جمهوري واقعيت ديگري را روشن كرد. هم اكنون اگر به سايت «حزب مؤتلفة اسلامي» مراجعه كنيد، در بخش «شهيدان» ملاحظه خواهيم كرد اين مؤتلفهاست كه نه تنها بهشتي كه مطهري، مفتح، باهنر، رجايي، سيدعلي اندرزگو، عباسپور تهراني، محمد كچويي، آخوند فضل الله محلاتي را هم مصادره كرده و از جملة شهيدان خود معرفي كردهاست.
اما به رغم اختلاف فكري اعضا حزب، يك چيز در خفا جريان داشت. سازماندهي چماقداران و بسيج آنان براي مقابله با مجاهدين. مسئوليت اصلي سازمان دادن چماقداران با اسدالله بادامچيان از مؤتلفه بود.
بدين ترتيب پس از ربوده شدن رهبري انقلاب ضدسلطنتي توسط خميني باندهاي مختلفي كه بعدها خود به بزرگترين زالوهاي اقتصادي و اجتماعي و سياسي تاريخ ميهن بودند به حاكميت رسيدند.
باند مؤتلفه در اين ميان به طور خاص نقشي بسيار تعيين كننده داشت. اعضاي قديمي و پدرخوانده هايي نظير شفيق و عسگر اولادي از همان اول به دنياي بادآورده تجارت و غارت روي آوردند. و در اندك مدتي چنان غارتي از مال و اموال مردم كردند كه چپاولگران سطلنتي پيششان دزداني حقير بودند. فقط كافي است يادآوري كنيم كه سازمان اقتصاد اسلامي متعلق بهعسگراولادي و لاجوردي و بادامچيان و حاجاماني و… در چپاول و سودخواهي در همان سال اول و دوم رويكارآمدن خميني بهجايي رسيد كه سرپرست وقت سازمان برنامه و بودجة رژيم گفت: «سال گذشته(1358) 11ميليارد دلار اعتبار بهبخش خصوصي داده شده و بخش تجارت چيزي در حدود 1200ميليارد ريال (بيش از 13ميليارد دلار) در سال59 سود بردهاست… مثلاً يك سازمان بهنام سازمان اقتصاد اسلامي الياف مصنوعي را كيلويي650ريال وارد و در بازار كيلويي 1800ريال عرضه ميكند». (مجاهد116 فروردين1360_توجه شود بهارقام و اين كه در سال60 اين ميزان دزدي در سال مطرح است) هريك از افراد اين باند دزد و فاسد منصبهاي حساس را ربودند و با تكيه زدن بر نقاط حساس و كليدي نبض اقتصاد كشور را در دست گرفتند. يك قلم برخي مناصب حبيب الله شفيق را كه سايت مؤتلفه در اولين سالمرگ او نوشتهاست روشنگر بسياري از واقعيتهاست:
« تأسيس کميتهامداد بهمراه آقايان کروبي و عسگر اولادي با حکم حضرت امام.
_عضويت در شوراي مرکزي کميتهامداد امام خميني.
_مسئوليت بنياد مهاجرين و بنياد امور جنگ زدگان.
_مدير عامل شرکت گسترش وزارت بازرگاني.
_معاون داخلي وزارت بازرگاني.
_ناظر مالي بنياد مستضعفان از طرف شوراي انقلاب.
_نمايندهامام و رهبري در کميتهامداد امام خميني (ره).
عضو هيأت امناي بنياد مستضعفان.
_عضو هيأت امناي ستاد اجرايي فرمان امام.
_رياست دفتر رئيس قوه قضائيه در زمان آيت الله يزدي.
_مدير عامل صندوق قرض الحسنهامداد.
_مدير عامل بنياد فرهنگي رفاه.
_عضو هيأت امنا و هيأت مديره شهرک محمديه قم.
_عضو هيأت امنا بنياد رسالت.
_عضو هيأت امنا و نايب رئيس هيأت مديره ستاد ديه کشور».
در كنار و همراه با اين دزديهاي نجومي سران باند هيچيك در ضرورت سركوب مردم و به ويژه روشنفكران هيچگاه ترديدي به خود راه نميدادند. شعار همه آنها همان شعار روزنامه جمهوري اسلامي بود كه در 23خرداد66 نوشت: «حكومت را بهالتماس نميشود اداره كرد. حكومت شمشير و شلاق و نيزه ميخواهد. همة مردم را با سخنراني و نصيحت نميشود هدايت كرد». عسگر اولادي كه پدرخواندهاين باند به حساب ميآيد، در سال78 در پايان نشست هفتگي اين باند دربارة سرنوشت دستگيرشدگان در جريان قيام تهران، طوري حرف زد كه مطلقاً با روحيه و عملكرد لاجوردي تفاوتي ندارد. او گفت: «بي شك كساني كه در آشوبهاي تهران پا بهميدان براندازي گذاشتند، عنوان مفسد و محارب را سزاوارند، زيرا سرويسهاي جاسوسي دشمن، فرمان چنين اعمالي را صادر ميكردند…». روزنامة جمهوري اسلامي25مرداد78، به نقل از عسگراولادي افزود«تنبيه آشوبگر و مفسد و محارب كه خشونت نيست. كساني كه خشونت اشرار و آشوبطلبان را درآنروزها محكوم نكردند، اكنون نبايد به خود اجازه دهند، در اين محفل و در آن محفل و در برخي از روزنامهها، مجازات آشوبگر مفسد و محارب شرير را خشونت ترجمه كنند…». بعد هم مثل يك دادستان قاطع ضدانقلابي به تهديد دستگيرشدگان پرداخت و گفت: «بر اساس گزارش مفصل كميتة مامور بهرسيدگي ضمن تقدير و تشكر از تمامي دستاندركاران به يقين دستگاههاي مسئول هيچ تعللي در مجازات مجرمان نخواهند داشت، بهطور قطع انقلاب و نظام با كسي شوخي در سطح امنيت مردم نميتواند داشته باشد. اين اصل مسلم است كه قانون و حدود الهي در مورد همة خاطيان بايد بدون مسامحهاجرا شود».
در همين راستا توطئه پشت توطئه و حمله و تهاجم بهافراد و گروههاي سياسي و حتي زنان و كارگران معترض ادامه داشت. و همراه با اين چماقدارايها بود كه دستگيريها روز به روز افزايش يافت. طوري كه تعداد دستگير شدگان و زندانيان هوادار مجاهد در دو سه سال اول حاكميت آخوندي بيش از تعداد مجاهدين اسير در كل زمان شاه شد. اما به رغم افشاگريهاي مستند و به رغم تمام شكايتها و درخواست رسيدگيها اين خميني بود كه به عنوان روح خبيث سركوب، هرگاه كه لازم ميشد حتي از پشت پرده بيرون ميآمد و به حمايت علني از چماقداران ميپرداخت. و مدعي ميشد كه شكنجه تهمتي است ناچسب به نيروهاي بهاصطلاح حزب اللهي و اين مجاهدين هستند كه خودشان، خودشان را شكنجه ميكنند تا آبروي «نظام» را ببرند. اما هرروز از يك گوشهاين «نظام» نوپا»، و البتهارتجاعي و منحط، سندي رو ميشد كه نقش حزب جمهوري و اسدالله بادامچيان و شخص بهشتي و بعد هم خود خميني را برملا ميكرد. اوراق مطبوعات و نشرياتي كه در آن سالها امكان انتشار داشتند پر بود از همين افشاگريها كه با سند و مدرك و حتي نوار، محركان و سازماندهان را افشا ميكرد. افشاگريهاي نشريه مجاهد در مورد حزب جمهوري اسلامي، يا افشاي نوار صحبتهاي آيت، از اعضا بالاي حزب جمهوري، از جملهاين قبيل افشاگريها بود.
در اين ميان نقش باند مؤتلفه به طور خاص تعيين كننده بود. سايت شبستان(خبرگزاري تخصصي دين و حوزه!) در مطلبي به نام « فداييان اسلام، طلايه داران مکتب خميني» به درستي اشاره كردهاست: «فداييان اسلام بعدتر به راهامام(ره) آن چنان وفادار ماندند کهامام نيز آنان را فرزندان خلف خود ناميدند» اگر علت اين «خلف» بودن را بخواهيم بدانيم بايد به عملكرد آنان بعد از به حاكميت رسيدن خميني توجه كنيم. به خصوص از اين قبيل كه مهندس عزت الله سحابي، از سران نهضت آزادي، گفتهاست: «خاطرم هست قبل از اين ماجراها در سال 58 آقاي توانايانفر كه يكي از نزديكان به مؤتلفه بود از يكي از آنها شنيده بود كه ما بهاين نتيجه رسيدهايم كه بايد همة روشنفكران را بكشيم زيرا به هيچ نحو نميتوان با آنها كنار آمد» (از گفتگوي مهندس عزت الله سحابي با روزنامهاعتماد ملي كه چاپ نشدهاما توسط سايت ايران ليبرال منتشر گرديدهاست) الزام پياده كردن چنين خطي اجباراً گسترش نظام شكنجه، تربيت بازجو و شكنجهگر و گسترش زندانها بود. مسئوليتي كهاز همان ابتدا از طرف خميني به عهدهامثال لاجوردي گذاشته شده بود.
اژدهايي كينه جو، تيغ بركفي در حاكميت:
پس از آن كه لاجوردي به دستور رفسنجاني به رياست كل زندانهاي ايران بازگشت، روزنامه واشينگتن پست در 24دي سال 68 در مقالهيي نوشت: « صورت نحس و بدسگال اسدالله لاجوردي، رئيس كل زندانهاي ايران، تمامي داستان حقوقبشر در ايران را بازگو ميكند» همين روزنامه در ادامه لاجوردي را به ماري زنگوله دار تشيبه كرد كه خودش را به گوشت لخم رياست اوين رساندهاست.
اين مار زنگوله دار، با پروسهيي كه طي كرده بود، از دستفروشي كوچك، تا عضو درجه دو و سه يك جريان به شدت ارتجاعي و سنتي، وقتي به تور خميني ميخورد ديگر مار نيست. كفچه ماري است در زير بال و پر اژدهايي خودكامه و هفت سر كه در كشتار و شكنجه روي همه جلادان را سفيد كردهاست. دژخيمي بيرحم تالي حجاج بن يوسف كه نوشتهاند در حاكميتش يك صد و بيست هزار تن از مردمان را كشت و هنگام مرگ 50هزار زنداني مرد و 30هزار زنداني زن داشت. و حجاجي كه گفته بود از خليفه عبدالملك دو شمشير رحمت و عقوبت را گرفته «اما شمشير رحمت در ميان راهافتادهاست و تنها شمشير عقوبت با او باقي ماندهاست!»
لاجوردي اگر چه در شقاوت از تيره ابنملجم است، در گستردگي جنايت به حجاج ميبرد كه مبدع زندان بي سقف بود و جيره روزانهاسيران خود را دو قرص نان جوين آميخته با خاك قرار داده بود.
اما به راستي لاجوردي در وراي حجاج قرار دارد. زيرا كه بيشتر قربانيان ظلم او مردمان عادي كوچه و بازار بودند. در حالي كه كساني كه به دست لاجوردي شكنجه و يا با فرمان او به جوخه تيرباران سپرده شدند از آگاهترين مردمان فرزانه زمانه خود بودند. قتلعام و نسلكشيهاي خميني و لاجوردي از اين نظر هيچ نمونه تاريخي ديگري ندارد. و آنها با هيچ ديكتاتور و جلادي قابل قياس نيستند.
رابطه لاجوردي با خميني
رابطه لاجوردي با خميني تا حد بسيار زيادي از سنخ رابطه حجاج بن يوسف ثقفي با خليفه عبدالملك اموي است. حجاج گفته بود : اگر بدانم عبد الملك جز با تخريب كعبهاز من راضي نميشود، سنگ سنگ آن را ويران ميكنم» و لاجوردي كه ميدانست فرمان خميني براي «درست كردن آدمها» بريدن و داغ كردن و كشتن و زدن و حبس است(خميني_راديو رژيم 14بهمن63)، ميگفت: «كسي كه عين خميني نباشد، بالاخره مجاهد ميشود! كسي كه بيشترين كينه را نسبت به شما نداشته باشد، از جنس خودتان است، يك روزي مثل شما ميشود. ميگفت اگر كسي حاضر نباشد شما را تيرباران كند، يك روز سلاح را به روي خودمان ميكشد» (از خاطرات مجاهد از بندرسته محمود رؤيايي) نوشتهاند كه خميني در پاسخ به مسأله تراكم زندانيان و تقاضاي عفو برخي از آنان به لاجوردي گفته بود: «خوب اگر نادمند، لابد به جرم خودشان اعتراف كردهاند، به همان جرمي كهاعتراف كردهاند آنها را بكشيد و بيشتر بكشيد!». اين بود كه «خليفه برگزيده» خميني هم صراحتاً ميگفت: ««تا آخرين نفر اينها (مجاهدين) را جمع نكنيم، بههيچوجه كوچكترين سازشي در ذات دادستان، شما ملت پيدا نخواهيد كرد و تا زماني كهاينها رمقي در جان دارند، با آنها مبارزه ميكنيم و تا زماني كهاينها را بهكلي از پاي درنياورديم، از پاي نخواهيم نشست». (مصاحبه با روزنامه جمهوري اسلامي 18بهمن61) و آنگاه خود شخصاً در شكنجه و تيربارانها پيشقدم ميشد. مادر كبيري(معصومه شادماني) را شكنجه ميكرد و خود بر شقيقهاش تير خلاص ميزد. مادر آراسته قليوند و رضوان رفيعپور(مادر رضوان) را تيرباران ميكرد، اشرف احمدي را با وجود بيماري قلبي هفت سال در زندان نگه ميداشت تا به برداران مجاهدش بگويد «منافق» و زماني كه مقاومت ميبيند، ميگويد: «بچه را بايد بدهي بيرون. اشرف مخالفت كرد و گفت مادرم بيمار است و نميتواند بچه را نگه دارد. ولي يك شب پاسدارها ريختند توي بند و به زور بچه را گرفتند. صحنه دلخراشي بود. پاسدارها به زور بچه را گرفته بودند و از بغل اشرف ميكشيدند. بچه يك سره شيون ميكرد و مادرش را صدا ميزد. مادر هم سعي ميكرد، بچه را طرف خودش بكشد. با اين حال اين بچه را گرفتند و بردند» حتي از شكنجه كودك زهرا رمضان زاده براي درهم شكستن مادرش كه هنگام دستگيري 7ماهه باردار بود دريغ نميكند و: «نوزاد را از او گرفتند و پشت در سلول گذاشتند. نوزاد از گرسنگي گريه ميكرد و زهرا توي سلول صدايش را ميشنيد و نميتوانست كاري بكند» و وقتي زن مجاهد ديگري بهاو ميگويد: «در مورد اعدام خودم حرفي ندارم اما ميخواستم دو ماه به من فرصت بدهيد، تا كودك خود را به دنيا بياورم. لاجوردي با برافروختگي فرياد كشيد: دو ساعت هم به تو وقت نميدهيم. دو ماه وقت ميخواهي؟ و دستور داد همان شب او را كه هفتماهه حامله بود بردند و اعدام كردند» آيا ابهامي هست كه منبع اصلي الهام اين همه بغض و غيظ كجاست؟ بغض و كيني كه تا بدانجا ميرود كه حتي از خاك كردن جسد شهيدان نيز برافروخته ميشود و فرياد برميآورد: «ما از مجاهدين اعدامشده تنها كساني را پاك شده ميدانيم كهاطلاعاتش را گرفته باشيم. اين دسته را در قبرستان مسلمانان دفن ميكنيم. اما كسي را كه در درگيري كشته شود يا در زندان بههر طريق غير از اعدام (زير شكنجه يا خودكشي) كشته شود ما او را در قبرستان مسلمانان دفن نميكنيم. زيرا كهاو كافر از دنيا رفته و بايد در كفرآباد دفن شود» او مصداق كامل توصيف امام محمدباقر، امام پنجم شيعيان، درباره حجاج بود كه: «شنيدن كلمه زنديق يا كافر براي حجاج بسيار بهتر از اين بود كه كلمه شيعه علي را بشنود».
گزارش زير يكي از اين نمونههاست: « بهدستور لاجوردي پاسداران ناصر رضواني را وادار بهخوردن مدفوع خودش كردند. او تعادل رواني خود را پس از شكنجه توسط ايندار و دستهاز دست داد. برادري بهنام عباس بغدادي را با آمپول هوا شكنجه كردند. نعرههايي كه عباس ميكشيد براي هر شنوندهيي غيرقابل تحمل بود. گوش حسين سماواتيان را با ميخ سوراخ كردند. سوزن داغ زير ناخن برادر ديگري فرو كردند.
لاجوردي براي اينكه زندانيان را آلوده كند، ميگفت هركس توبه كرده و راست ميگويد بايد بهجوخه برود و ثابت كند. يكي از بچهها كه 15ساله و اسمش شهريار بود برايم نقل ميكرد شبي آمدند و گفتند هركس ميخواهد برود جوخه، بيايد بيرون. من رفتم بيرون. بردندمان پشت بند4 كه محل تيرباران بود. ديدم عده زيادي را بهصف كرده و دارند ميآورند. يك كاميون هم در كنار ديوار پارك كرده بود. حدد 20نفر از آنها را جدا كرده و بهتيرك بستند. مقابل هر يك نفر، يك پاسدار بهزانو نشسته و با تفنگ ژ_3 بهطرف فرد اعدامي نشانهروي كرده بود. كار بهاين شكل بود كه پاسدار نشانهروي ميكرد اما با فرمان آتش، زنداني كه براي امتحان بريدگي آمده بود، بايد ماشه را ميچكاند. شهريار ميگفت: يكنفر فرياد زد چشم مرا باز كنيد، گفتند براي چه باز كنيم؟ گفت ميخواهم ببينم كدام جنايتكاري است كه بهطرفم شليك ميكند. ميخواهم جلاد خودم را ببينيم. خواهري فرياد زد «مرگ برخميني جلاد، درود بررجوي». پاسدار جنايتكار مجتبي حلوايي كه نوچه لاجوردي و گردانندهاصلي تيربارانها بود بهطرف آن خواهر رفت و با كلت شليك كرد. آن خواهر بعد از اصابت گلوله ناله ميكرد. وقتي مجتبي فرمان آتش را ميدهد شهريار دستانش لرزيده و جرأت نميكند ماشه را بچكاند. خود پاسدار ماشه را چكانده و بعد بلند شده و يك سيلي بهشهريار ميزند و ميگويد كنار ديوار بايست تا بيايم. بعد خود مجتبي تيرهاي خلاص را در سر شهيدان تكتك شليك ميكند. بعد آنها را از تيرك باز كرده و ميگويد بياييد جنازهها را بهداخل كاميون ببريد. شهريار پاي يكي از آنها را گرفته و بهطرف كاميون ميبرد. در وسط راه شهريار حالت تهوع گرفته و حالش بههم ميخورد. بعد با يك كتك مفصل او را بهبند برميگردانند» (از خاطرات حسين فارسي مجاهد از بندرسته ) به راستي او با زنان و مردان اسير چهها نكرد كه با حجاج قياس شود؟ «صمد» اسيري است كهاز تبريز به تهران آورده شده. در هنگام دستگيري قرص سيانور خورده ولي توسط گماشته لاجوردي «دكتر شيخ الاسلام» نجات پيدا كردهاست. حالا به دست لاجوردي افتادهاست: «بهمحض بستهشدن بهتخت، دستور داد 400ضربه بهصمد شلاق بزنند. بعد دهانش را باز كنند بپرسند اسمش چيست؟ اين براي آوردن ماكزيمم فشار در ساعتهاي اوليه بود كه زنداني قرارهاي نسوختهاش را لو بدهد. صمد، راه مريش بهدليل سوختن توسط سيانور مسدود شده بود. بههمين دليل تمام اين 5ماه، هيچچيز نخورده و با سرم زنده بود. حدود 30كيلو وزن كم كرده بود. كف هر دوپايش براثر ضربههاي شلاق گوشت اضافه آورده و پيوند پوست زده بودند. بههمين دليل نميتوانست راه برود. يكروز صبح اول وقت، تختهاي ما را بيرون بردند. لاجوردي در آستانة در ايستاد و گفت: «صمد حالت جا آمده يا نه؟ زبونت باز شده؟» صمد سكوتي كرد و رويش را برگرداند. ما را بهاتاق مجاور بردند. چند ساعتي صداي خفه نالههاي صمد ميآمد. بعدازظهر وقتي برگشتيم ديديم زخمهاي پاي صمد دوباره باز شدهاند. هرچه پرسيديم صمد چكارت كردند توان حرف زدن نداشت. از آن روز ويتامينهايي را كه در سرم صمد ميزدند قطع و خود سرمها را هم نصف كردند و در اصل مرگ تدريجي صمد را شروع كردند... اواخر مهر سال61 يك روز ساعت 10صبح بعد از تشنجها و دردهاي فراوان، صمد كه فقط چند قطعهاستخوان ازش مانده بود پر كشيد و رفت».(ايضاً از خاطرات حسين فارسي)
پس بي دليل نيست كهاو را « سمبل بيگفتگوي جنايت، شقاوت و جهالت نهفته در «نهضت امام خميني»»( مقاله واكنشهاي رسواكننده دكتر منوچهر هزارخاني) ناميدهاند.
اما او يك شكنجهگر متعارف كه محدوده جنايتهايش در زنداني با چهارديواري مشخص است نيست. او گسترش زندانها و شكنجهها را در دستور كار خود قرار دادهاست. گوهردشتي ميسازد كه به زندان هزار سلول معروف است و آرزومند است روزي برسد كه براي هرزنداني يك سلول بسازد. خودش ميگويد: براي نگهداري اين تعداد زنداني همهامكانات موجود خود را بهكار گرفتهايم و حتي كتابخانه، مساجد، باشگاههاي فرهنگي و… را بهخوابگاه زندانيان اختصاص دادهايم». (روزنامهايران متعلق بهخبرگزاري رژيم 26خرداد76) بعد هم در بازديد ازيك سلول 75نفره به آنها ميگويد: « انشاءالله بهزودي بسياري از شما اعدام خواهيد شد و تعدادي بهزندان ديگر منتقل خواهيد شد و مشكل كمبود جا حل ميشود».
با وجود اين حواسش جمع است كه مبادا اسيران كوچكترين روزنهاي داشته باشند: «يكبار در بازرسيهايش متوجه شد پنجره سلولها طوري است كهاگر زنداني زير آنها بايستد ميتواند از فاصله بين ميلهها آسمان را بهاندازه چند سانتيمتر ببيند. رفت يك پروژه سنگين با هزينه بسيار بالايي را پياده كرد. با ورقههاي آهن زهوار 2_3سانتيمتري بريد و طوري پشت پنجره سلولها نصب كرد كه ديگر هيچ چيز ديده نميشد».(از خاطرات مجاهد از بند رسته محمود رؤيايي)
او باند خود را، مركب از مرتجعان و متعصبان قرون وسطايي و لات و لومپنهاي تازه به دوران رسيده، گسترش ميدهد. نه تنها در اوين «سيد عباس ابطحي»ها و «دايي جليل»هاي فاسدالاخلاق را به كار ميگيرد، كهاز تجاوز به زندانيان مرد و كودكان دستگير شده دريغ ندارند، كه در تبريز امثال حاج يزدانيها را به خدمت ميگيرد، و در كرمانشاه نوريانها وحاج بهرامها، در شيراز آسمانتابها، در لاهيجان ابوالحسن كريميها، در مشهد حسين گليانها و در هر شهر و شهركي كسي همچون خودش را به كار ميگيرد تا فرمان مرادش خميني را هرچه بيشتر و بهتر اجرا كند. دربارة او از جمله براي «برسر عقل آوردن زندانيان» نوشتهاند: «حمله و هجوم بهبندها را شروع كرد و نتيجه نگرفت. بعد انتقال بچهها بهگوهردشت و سلولهاي معروف بهگاوداني شروع شد. انفراديهاي طولاني از آنجا شروع شد. بعد از 9ماه خودش براي بازرسي آمد. ديد هيچكدام از زندانيان حاضر نيستند بهخواستهاش تن بدهند. خواستهاش اين بود كه “بياييد جلو جمع از سازمان و اعتقادات خودتان ابراز انزجار بكنيد“. فشارها را باز هم بالا برد. همهامكانات را قطع كرد. حتي اگر يك قرآني توي سلول داشتيم آن را جمع كرد. انواع و اقسام محدوديتها را بيشتر كرد. كابلزدنها را بهبهانههاي مختلف اضافه كرد. نصفشبها ميآمدند در را با لگد ميكوبيدند. زنداني را بهبهانهاينكه با سلول بغلي تماس گرفتهاست، شروع ميكردند بهكابل زدن. تاريكخانه را راهانداخت. تاريكخانه جايي بود حدود يكدر يكونيم متر كه هيچ منفذي بهخارج نداشت. بهبهانههاي مختلف، مثل اينكه چرا قرآن بلند خواندهاي، يا چرا گفتهاي غذا كم است، يا چرا گفتهاي آب حمام سرد است، بچهها را ميبردند آنجا و يك هفته توي اين تاريكخانهها نگهميداشتند. دقيقاً زماني را براي كابلزدن انتخاب ميكرد كه قبلش هشدار داده بود كه همة بشقابها را براي آماده كنند. بعد بهجاي اين كه توزيع كنند، لاجوردي در سلولها را باز ميكرد. يكي يكي زندانيان را ميكشيد وسط سالن و شروع بهزدن ميكرد. يا مثلاً تعدادي از خواهران را از بندهاي خواهران ميآورد جايي كه ما هم صداي داد و فريادشان را بشنويم و باكابل ميزد.
بعد از يكسال و نيم باز هم آمد ديد نه تنها هيچ مقاومتي شكسته نشده بلكه مقاومت بچهها بالاتر رفتهاست. قانون 17مادهيي را گذاشت. قانوني كه طبق آن هر نوع ورزش و نرمش ممنوع بود. از ساعت 6 لب پنجره رفتن ممنوع. از ساعت 9شب سيفون كشيدن ممنوع. هرنوع درست كردن تسبيح با هر چيزي ممنوع. اعلام كردند اگر كسي اين قوانين را رعايت نكند حكمش ضرب حتيالموت است. يعني زدن تا مرگ. يك روز بهلاجوردي گفتيم الان يك سال و نيم است كه ما توي انفرادي هستيم. براي چي آخر بايد اينجا باشيم، گفت: “شما اگه حكمتون هم تموم هم بشه باز هم تا وقتي كه خواسته ما را اجرا نكنين توي زندان ميمونين“».(از خاطرات مجاهد از بندرسته مسعود ابويي)
او در بهمن62 تمامي هوانيروز اصفهان را به خدمت ميگيرد و با گروه ضربت پاسداران به دنبال اللهقلي خان جهانگيري در كوههاي فارس راه ميافتد و تا او و يارانش را به خاك و خون نميكشد از پاي نمينشيند.
او نه تنها خودش پنج بار به جبهههاي جنگ ضدميهني ميشتابد كه بسياري از همكارانش را هم با خود به جبهه ميبرد. علاوه برآنها، بسياري از «توابان» را، كه نام مستعار درهم شكستگان شكنجههاي خودش هستند، راهي «جبهههاي حق عليه باطل» ميكند و تعداد بسياري از آنان را به كشتن ميدهد. با وجود اين كه خودش گفته بود: «همه بايد تواب شوند وگرنه حكم همه طبق گفتهامام اعدام است». اما خائناني را هم كه آزمايش درهم شكستگي خود را بارها و بارها دادهاند در شب آخر رياستش در اوين جمع ميكند. شام مفصلي به آنها ميدهد و فردا صبح همهشان به جوخه تيرباران ميسپارد.
او هركس را كه كوچكترين مخالفتي با نظام داشته باشد محارب معرفي ميكند و ميگويد: «گروهكهاي فاسدي كه همهشان بايد قلع و قمع بشوند وقتي با نظام جمهوري مبارزه ميكنند، بنابر دستور مذهبي محاربند و بايد همهشان اعدام شوند…»( مصاحبه با اطلاعات در ارديبهشت سال61 )
او در مقام دادستان، يا رئيس زندان، يا هرمقام ناگفتهاي كه دارد، حتي مطبوعات را كنترل ميكند. براي نويسندگان و خبرنگاران خط و نشان ميكشد و نيش و دندان نشان ميدهد. حتي كسي مثل آخوند محمود دعايي، نماينده ولي فقيه در اطلاعات، را زير مهميز ميكشد. يك نمونهاش را در جريان اخراج بيست خبرنگار و نويسنده روزنامهاطلاعات شاهد هستيم. در آن سالهاي جنگ ضدميهني، روزنامهاطلاعات به مناسبت سالروز شروع جنگ ويژه نامهيي منتشر ميكند. روي جلد اين ويژه نامه، حوض سنگي و فواره خوني كه در بهشت زهرا هست قرار دارد. روي عكس اين جملهاز خميني گذاشته شده: «اين انقلاب همهاش بركت بود» اين صفحه مورد اعتراض شديد دعايي، به عنوان سانسورچي ولي فقيه در روزنامه، قرار ميگيرد و دستور جمع آوري آن و اخراج تيم بيست نفره خبرنگاران و نويسندگان را ميدهد. گذشتهاز اين سانسور مفتضح، دعايي به زير مهميز لاجوردي ميرود. دعايي در اين باره گفتهاست: «واقعيت اين است که همان روز مرحوم لاجوردي دو نفر پاسدار را فرستاده بود تا من مسئول اين موضوع را معرفي کنم و ميشد حدس زد چه سرنوشتي در انتظار اوست. من پيش لاجوردي رفتم و خودم مسئوليت اين موضوع را برعهده گرفتم و گفتم اشتباه شده و عذرخواهي کردم». (مقالهاحمدرضا دريايي و گناه نابخشودني من، نوشته ژيلا بنييعقوب 2ارديبهشت87)
اين كفچه مار زهرآلود، در هرنهادي كه بتواند سرك ميكشد و آدم خودش، يا هم سنخ خودش، را ميكارد. عبدالكريم سروش كه در سالهاي گذشته مجري سياست ضدفرهنگي بستن دانشگاهها بود در يك مصاحبه پيرامون بهاصطلاح انقلاب فرهنگي آخوندها به يك نوع از اين ارتباطات اشاره كردهاست: «اگر تصفيه يا كار خلافي بوده كه در شورا(ي انقلاب فرهنگي) انجام شدهاست، همه بودند. آقاي شريعتمداري بود، آقاي فارسي بود كه با تصفيهها همراه بود و ارتباط مستقيم هم با اسدالله لاجوردي داشت».( از گفتگوي متين غفاريان با عبدالكريم سروش نقل از سايت رسمي سروش) وراي اين ارتباطات او در جناح بنديهاي دروني رژيم فعال زير پردهاست و عليه همان كساني كه تا ديروز سنگشان را ه به سينه ميزد توطئه ميكند. در جناحبنديهاي خامنهاي رفسنجاني، گروه «كميتهامدادي»ها فعالند و «هر هفته جلسهيي در خانه لاجوردي برگزار ميكنند و در آن اخباري را كه دربارهافتضاحات، زدوبندهاي محرمانه و غارتگريهاي باند رفسنجاني بدست آوردهاند، با يكديگر مبادله ميكنند».
با وجود همه رسواييها و بي آبروييها با وقاحت تمام منكر مسلمترين حق يك زنداني سياسي كه همان هويت «سياسي» او است شده و ميگويد: «: «زنداني سياسي به آن معنا كه داراي طرز فكري باشد كه مثلاً مغاير با طرز تفكر نظام حاكم باشد و يك مبارزه سياسي را بخواهند دنبال بكنند، نه، مطلقاً بههيچوجه منالوجوه وجود ندارد. تازه شما در بيرون ببينيد كه فعاليتهاي سياسي اليماشاالله آزاد است».(مصاحبه با روزنامه جمهوري اسلامي 3تير75)
و شگفتا از اين همه درندگي كه جنون كشتار و شكنجه، عقل و هوشش را ربوده و نمايندگان سازمانهاي حقوق بشري را كه دربارة زندانيان سياسي ايران مينويسند «افراد بيمار»ي ميخواند كه «گزارشهاي خود را براساس تصوراتشان تهيه ميكنند و نه با استناد به واقعيتها».(ايضاً همان مصاحبه)
سرانجام يك روح دوزخي :
لاجوردي به عنوان سفاكترين جلاد تاريخ ايران نميتوانست عاقبتي جز آن چه كه پيدا كرد داشته باشد.
روز يكشنبهاول شهريور77 روح لعنت زده او راهي دوزخ ميشود. خبرگزاري ايرنا او را «يك حجره فروشي روسري در بازار بزرگ در انتهاي راسته طلافروشان در بازار تهران بود كه به وسيله برادرش اداره ميشد» معرفي ميكند.
اما اعلام خبر مرگ او از راديو و تلويزيون و رسانههاي رژيم موجي شگفت از شادماني را به وجود ميآورد. دامنة اين موج منحصر بهاسيران و زندانيان سياسي نيست و تنها خانوادههاي قربانيان را در برنميگيرد. حتي كساني كهادعايي در سياست هم ندارند از هلاكت «قصاب اوين»، «آيشمن ايران» و دهها لقب از اين دست به رقص آمدهاند. ميزان نفرتي كه تمامي مردم با هرنظر و تفكر و انديشهاز اين روح خبيث دوزخي دارند غير قابل باور است. شاديهاي مردمي از هلاكت لاجوردي نشانه نفرت از خميني است.
خبرگزاري ايرنا خبر از از «كشته شدن يك رهگذر مي دهد». اما اين دروغي است آشكار براي پوشاندن واقعيتهاي ديگر.
اسدالله بادامچيان، از همدستان نزديك و قديمي لاجوردي، نام اين «رهگذر» را فاش مي كند. او «رئيساسماعيلي» است كه بنا به ادعاي بادامچيان «از انجمن اسلامي دادگستري» بوده است. علاوه براين بادامچيان لو مي دهد كه يك نفر ديگر هم «از وزارت دفاع» كشته شده است.
اما واقعيت چيز ديگري است. براساس گزارش يك شاهد در صحنه، نفر دوم كشته شده «زينالعابدين مسعودي» نام داشت. اسماعيلي و مسعودي» از مهرههاي سركوبگر و شكنجهگران وزارت اطلاعات بودند. روزنامة سلام دربارة سوابق رئيس اسماعيلي نوشت: «مدير دفتر سابق دادستان كل، معاون طرح و برنامه دادگستري، عضو انجمن اسلامي دادگستري و رئيس تعاوني دادگستري استان تهران بود». مسعودي نيز افسر سپاه پاسداران و از عناصرمخفي وزارت اطلاعات مأمور بهخدمت در وزارت دفاع رژيم آخوندي بود.
همپاي شادي ملي ناشي از هلاكت لاجوردي، سران رژيم هريك به ميدان آمده و به نحوي سوز و گداز كردند. خامنهاي گفت: «منافقان كوردل و جنايت پيشه با اين جنايت، عمق كينه خود را نسبت به ياران صادق امت و خدمتگزاران حقيقي مردم آشكار كردند».
خاتمي، رئيس جمهور وقت رژيم، او را «خدمتگزاران مردم و نظام» مي نامد. هاشمي رفسنجاني، دژخيم را «سرباز هميشه در سنگر اسلام و انقلاب» مي خواند. ناطق نوري رئيس وقت مجلس رژيم او را مجاهدي نستوه ناميده و مي گويد : «مرحوم شهيد لاجوردي عمر خود را در حراست از ارزشهاي اسلامي خالصانه صرف كرد». شاهرودي، رئيس قوه قضاييه او را «ازچهرههاي كم نظير و مؤمن و آگاه انقلاب اسلامي و از مبارزان خستگي ناپذير » خواند. حبيب الله عسگر اولادي دبير كل وقت جمعيت مؤتلفه، ضمن يادآوري اين كه « از اولين روزهايي كه مؤتلفه تشكيل شد شهيد لاجوردي از اعضاي مؤسس اين جمعيت بود و در تمامي مراحل سعي داشت بدون تظاهر خدمت كند» گفت: « او از اولين سنگهاي ساختمان پاسداري از حريم ولايت و از متقدمين نيروهاي ولايت پذير بود» .
دو روز بعد، در سوم شهريور لاشة لاجوردي به گورستان منتقل شده و در كنار بهشتي و ساير كشته شدگان 7تير دفن ميشود. انتقال لاشهاو به گورستان به صورت رسمي از مقابل مجلس رژيم با حضور تعداد كثيري از پاسداران و مأموران وزارت اطلاعات و ساير ارگانهاي نظامي و امنيتي صورت ميگيرد. هرقدر بار امنيتي و نظامي مراسم بالاست، غيبت مردم بيشتر چشمگير است. مراسم قرار بود از جلو مسجد سپهسالار تهران صورت گيرد. اما خلوتي بازار و شركت نكردن مردم باعث شد كه رژيم با به تعويق انداختن زمان مراسم، آن را به مجلس منتقل كند. مراسم به قدري سرد و خلوت بود كه رسانههاي رژيم از گفتن عدد شركت كنندگان، ولو با غلو، خودداري كردند.
پس از مرگ دژخيم روزنامه الشرق الاوسط(9 مهر 1377) در مقاله يي به نام «مرگ ديو» به نكات ارزنده يي در مورد لاجوردي اشاره كرد. در اين مقاله مي خوانيم: « او به «ديو يك چشم» معروف بود، و همه مردم ايران وي را مسئول مرگ هزاران تن از زندانيان سياسي در ايران مي دانستند... لاجوردي تصميم گرفت اسم زندانهاي تحت فرماندهي خود را تغيير دهد. پس از اين بود كه زندان را «دانشگاه اسلامي» نام گذاشت. و براي «فارغ التحصيل» شدن از اين به اصطلاح دانشگاهها، زندانيان مي بايست از زنجيره يي از آزمايشهاي سخت عبور كنند، آزمايشهايي كه برنامه ريزي شده است تا از طريق صفحات تلويزيون افراد، وفاداري خود را نشان دهند و به «جنايتهاي» خود اعترا ف كنند واز امام آمرزش بخواهند. در اين حالت است كه اكثرشان آزاد مي شوند به شرط اين كه قبول كنند به عنوان جاسوس داوطلبانه براي شبكه ويژه اطلاعاتي لاجوردي خدمت نمايند... در جريان 15 سالي كه لاجوردي طي آنها در تمامي زندانهاي ايران تسلط داشت حدود 500 هزار ايراني از همه سنين و كليه طبقات اجتماعي بخشي از وقت خود را در زندانها گذراندند.
لاجوردي يكبار گفته بود: ”در نظام اسلامي زندان يك حوض آب است كه افراد پر از گناهان اخلاقي وارد آن مي شوند وبعد از پاك شدن از آن خارج مي شوند“...(يك محقق ايراني نوشته است: ) از هر شش خانواده ايراني يك خانواده در مناطق شهري مستقيما قرباني خشونتي كه رژيم بكار مي گيرد شده است. و بين سالهاي 1979 تا 1998 حد اقل يك تن از اعضاي اين خانواده ها يا اعدام شده است يا زير شكنجه به قتل رسيده است... خاتمي مي گويد همه مسلمانها بايستي از لاجوردي بياموزند، اما دقيقاً مشخص نكرده است كه چه چيزي را بايد از او بياموزند. آيا بايد از او بياموزيم كه برادران و خواهران خود را تا سرحد مرگ شكنجه كنيم چون كه در نقطه نظر با ما موافق نيستند؟ يا اين كه بياموزيم كه همواره هوشيار باشيم كه به ديوها يا حاميان ديوهايي مانند لاجوردي تبديل نشويم؟...»
اشارهيي به برخي واكنشهاي رسوا:
لاجوردي هرچه بود به عنوان يك فرد دفن شده و به تاريخ پيوستهاست. اما سرانجام او، گذشتهاز موج شادي و فرح مردمي كهاز طرف او مورد تحقير و آزار و شكنجه قرار گرفته بودند، در ميان برخي از افراد و نيروهاي بهاصطلاح اپوزيسيون نيز واكنشهايي داشت كه قابل درنگ است. اين واكنشها از جانب دو خرداديهاي موسوم بهاصلاح طلبان نيز بسيار عبرت آموز است. زيرا وقتي خاتمي به ستايش از دژخيمي بدخيم و لعنت زده و رسوا چون لاجوردي ميپردازد به تعبير دكتر هزار خاني « نهاد واقعي خود و همقطارانش را بهمردم بلاكشيدهيي نشان ميدهد كهاگر تاكنون در مورد ماهيت او دچار سردرگمي و ابهام بودند، درمورد ماهيت لاجوردي و سرسپردگيش بهنظام استبداد ديني هيچ توهمي نداشتند». (مقاله واكنشهاي رسواكننده دكتر منوچهر هزارخاني)
روزنامههاي اصلاحطلبان بدلي هم كه همگيشان سابقههاي طولاني در شكنجهگري و جنايت در زندانها دارند بسيار جالب بود. روزنامه سلام، با مديريت و رياست آخوند خوئينيها و عباس عبدي كه هردو از جنايتكاران دست اندركار قتلعام و بسياري جنايتهاي ديگر بودهاند، مجازات لاجوردي را «واكنشي در مقابل بسط آزاديهاي مشروع و ميداندادن بهنيروهاي قانوني كه حرفي براي گفتن دارند» دانست و نوشت: ««چنين فضايي براي گروهي كه حرف و منطق آنها نزد ساير نيروهاي اپوزيسيون غيرقانوني هم خريداري ندارد، سم مهلك است و مرگ قطعي آنها را نويد ميدهد. بههمين منظور چنانچه تنها هدف منافقين در اين اقدامها را، كه بعيد نيست دامنهدار باشد، هدف قراردادن آزادي بدانيم، حرف بهجا زدهايم». (روزنامه سلام 4شهريور77) البتهاين قبيل واكنشهاي مضحك از «پاجوشهاي ابنالوقت و فرصتطلب» «كه بركُندة فاسد «نهضت امام خميني» روييدهاند» و «همان پاسدارها، عوامل وزارت اطلاعات و تركشخوردههايي» هستند «كه حالا روزنامهنگار و مدير و سردبير مجله شدهاند» (ايضاً همان مقاله) كاملاً قابل فهم و درك است و رسوا كننده ماهيت رياكاراني است كه: « معركة “نهادينه“ كردن دموكراسي را بهراهانداختهاند، خود عجب نهاد “لاجوردينه“يي دارند!» (ايضاً همان مقاله)
اما دردناكتر و يا خنده دارتر از اصلاحطلبان بدلي، برخي مدعيان «بيرون از رژيم بودن» هستند.
برخي اضداد شناخته شده مجاهدين، نظير عليرضا نوريزاده، براي مخدوش كردن برق اقبال عمومي نسبت به مجازات لاجوردي، به ميدان آمدند و حرفهايي زدند كهالبته نميتوانست كلمه به كلمه همان حرف سران رژيم باشد. اما آنها سعي كردند به تحقير عمليات مجازات دژخيم و بي اهميت بودن او، به عنوان مهرهاي از كار و دور خارج شده، پرداختند. اين عده نوشتند كه لاجوردي دو سه سالي بود از رياست اداره زندانها هم استعفا داده بود و در «حجره روسري» فروشي خودش در بازار به كسب و كار مشغول بود. البتهاين كه لاجوردي در 6اسفند76 استعفا داده بود حرفي نيست. در اين هم كهاو در حجره روسري فروشياش به هلاكت رسيد باز هم حرفي نيست. اما در اطلاعيه ستاد فرماندهي مجاهدين در داخل كشور، 2شهريور77، اين پرسش مطرح شدهاست كه: «از آنجا كه رژيم ادعا ميكند سرجلاد اوين در ”حجره روسريفروشي” مشغول بهكار بودهاست، بايد پرسيد مسئولان قضايي و اطلاعاتي و امنيتي اين رژيم در حجره روسري فروشي چه ميكنند؟».
وصيتنامه لاجوردي هم آنجا كه «خطر منافقين انقلاب» ميگويد حاوي نكته بسيار روشني است كه قبل از همه فعال بودن او را نشان ميدهد. واقعيت اين است لاجوردي در ادامه تضادهايش با «مجاهدين انقلاب اسلامي»، كه شرح در آن جناح بندي زندان اوين خود را در شعبه7 و بند209 نشان ميداد، به دنبال پروندهسازي براي بهزاد نبوي و ساير رقباي از آن دست بود. به همين دليل در وصيتنامهاش نوشته بود: «خدايا تو شاهدي چندين بار با عناوين مختلف، خطر منافقين انقلاب را (همانها کهالتقاط به گونه منافقين خلق، سراسر وجودشان را و همه ذهن و باورشان را گرفته و همانا رياکارانه براي رسيدن به مقصودشان دستمال ابريشمي بسيار بزرگ به بزرگي مجمع الاضداد به دست گرفتهاند، هم رجايي و باهنر را ميکشند، هم به سوگشان مينشينند، هم با منافقين خلق پيوند تشکيلاتي و سپس… برقرار ميکنند، هم آنان را دستگير ميکنند و هم براي آزاديشان و اعطاي مقام و مسئوليت بدانان تلاش ميکنند و از افشاي ماهيت کثيف آنان سخت بيمناک ميشوند، هم در مبارزه عليه آنان (و در حقيقت براي جلب رضايت مسولين و نجات بنيادي آنان)خود را در صف منافقکشان ميزنند و هم در حوزههاي علميه به فقه و فقاهت روي روي ميآورند تا مسير فقه را عوض کنند.) به مسئولين گوشزد کردهام. گفتهام که خطر اينان (منافقين انقلاب) به مراتب زيادتر از خطر منافقين خلق است چراكه علاوه بر همه شيوههاي منافقانه، منافقين سالوسانه در صف حزباللهيان قرار گرفته، صفوف مقدم را غاصبانه به تصرف خود درآوردهاند به گونهاي كه عملاً عقل و اراده منفصل برخي تصميم گيرندگان قرار گرفتند»(اين نكتهاز وصيتنامه لاجووردي بسيار حائز اهميت و در خور تحقيق و بررسي است كه در فصلهاي آينده به آن بيشتر خواهيم پرداخت)
وقتي نوريزاده اين چنين پا در مياني ميكند به خوبي ميداند كه نه برمرده كه برزنده بايد گريست. او دارد به خامنهاي پيام ميدهد و به خوبي از اين پند طنزآميز عبيد زاكاني آموختهاست كه «مسخرگي و قوادي و دفزني و غمازي و گواهي به دروغ دادن و دين به دنيا فروختن و کفران نعمت پيشه سازيد تا پيش بزرگان عزيز باشيد و از عمر برخوردار گرديد» همه چيزهايي را كه عبيد سفارش كرده نوريزاده ماهرانه آموخته و لذا خوب ميداند كه چه بگويد و چه بنويسد تا «پيش بزرگان (خونريزعمامه برسر) عزيز باشد و از عمر(مردارخوران كه بسيارست) برخوردار گردد.
در ادامه نظرياتي همچون نظر عليرضا نوريزاده، كه به عنوان «مردي براي همه فصول خودفروشي» شناخته شده، كسان ديگري به ميدان ميآيند كه «مردان همه فصول براي خيانت» هستند. هم آنان كه به قول ايرج ميرزا :« به غير از نوكري راهي ندارند» «والا در بساط آهي ندارند».
آنان تا ديروز دعوايشان، نه با نيروهاي مترقي و انقلابي، كه با خود رژيم اين بود كه چرا سپاه پاسداران را به سلاحهاي سنگين مجهز نميكنند، و كشته شدن موسي خياباني و اشرف رجوي به دست لاجوردي را تبريك ميگفتند و دست افشاني ميكردند.
اين جماعت واداده و همكار با خونريزترين دژخيم معاصر ميهن كليهاقدامات و اعدامهاي لاجوردي را تأييد ميكردند و با صراحت دربارة اعدام بازاري شريفي همچون حاج احمد جواهريان توسط لاجوردي مينوشتند: «اعدام مبارک و فرخنده کريم دستمالچي و احمد جواهريان، کوخ نشينان را شادمان و امپرياليسم امريکا را عزادار کرد. اقدام دادگاهانقلاب اسلامي مرکز در اعدام کريم دستمالچي و احمد جواهريان مورد پشتيباني قاطع ماست»(نشريه كار شماره118 24تير60)
سردمدار لو رفتهاين باند خودفروش ميگويد: « از نگاهامروز من ترور اسدالله لاجوردي، که دستش تا مرفق به خون بي گناهان آلودهاست، نيز يک جنايت آشکار است و قطعاً بايد محکوم شود.» او افاضه فرمودهاست: « از نگاهامروز من کسي که به خود اجازه ميدهد انساني را، بدون دادن حق دفاع به وي، خود سرانه به قتل برساند اين عمل او همان قدر جنايت است که عمل آمران همه قتلهاي بدون محاکمه در حکومت جمهوري اسلامي».
پاسخ اين ترهات را از زبان پل الوار بخوانيم. آنجا كه تأكيد كرد هيچ جواهري گرانبهاتر از اشتياق خونخواهي بيگناهان نيست و سرود:
صلح و آرامشي بر زمين پيدا نخواهد شد
تا زماني كه جلادان عفو مي شوند،….
آنها كه پليدي را فراموش كردهاند
آنها كه قلب ندارند
براي ما بخشش جلادان را موعظه ميكنند
براي بي قلبان جلادان ضرورياند…
ادامه دارد