به یاد لالهها و فرشتگان آزادی ...
باز نشسته بر دلم، گرد غمان، چرا چرا؟
باز خلیده بر جگر، خار خزان، چرا چرا؟
صبح، چرا نمیرسد؟! سبزه، چرا نمیدمد؟!
سهره، چرا نمیشود، چهچهخوان؟! چرا چرا؟
موی سپید مادران، از چه سپید میشود؟
دست پدر بر آسمان، آه کشان، چرا چرا؟
رفته به باد، باغ من؛ هر چه بنفشه و چمن
باز نشسته یاسمن، شعله به جان، چرا چرا؟
شب به شب از سپهر ما، کوچ کند ستارهیی،
خالی از اختران نشد، بام جهان، چرا چرا؟
خامه به خون دل زدم؛ تا بنگارم این ورق،
نامه عاشقان بود، داغ نشان، چرا چرا؟
اوج مرا نظاره کن...
باز قفس شکستهام؛ رو به افق پریدهام
بال به بینهایت جان و جهان کشیدهام
خرمن کهکشان چنان توده غبار گام من،
اوج مرا نظاره کن! تا به کجا رسیدهام!
بال« فرشتگان» مرا مست و خراب میبرد،
اشک« عفیف» ماهم و بر رخ شب چکیدهام
نغمه به لب نمیکنم، هیچ به پشت خود نگاه
رو به سپیده میروم، شیفتهٔ سپیدهام
غمزه یار میزند، آتش شوق بر دلم،
آه! اگر رسم به او، مست شود، دو دیدهام
باز نهادهام به جا، جامه خود چنان صبا،
مست و سبک، به هر کجا، بال زنان، دویدهام
هر چه که باز میروم، رو به فراز میروم،
مست نیاز میروم، مرغ قفس رمیدهام.
ع. طارق