با سطلی از اندوهم غروب را رنگ می‌زنم.
با لقمه‌ای از واژه ها
تمام گرسنگان عالم را سیر می‌کنم
و با نام تو
خود را می‌نویسم
و صبح می‌کنم شب را.
 
اگر زمان تعریف بی‌صدای میرایی من است
کجاست زیباترین حس نمردن؟
چگونه بمیرم که نمیرم
و چگونه سکوت کنم
که برهم زنم سکوت را؟
 
من تمام بیابانهای سرگردانی را در نوردیده‌ام
و از چشمه‌های پنهان نوشیده‌ام.
با تمام پرندگان صحرا
آواز خوانده‌ام.
در کوهها با عقابان زیسته‌ام.
در دریا با نهنگان موج شکسته‌ام.
و زمانی که به ساحل رسیده ام
با مشتی ماسه که پاشیده‌ام به قلعه سنگباران
تندیس ترس را سنگباران کرده‌ام.
 
در صف اول هر خیابان فریاد
با همهٴ مردان همهٴ خیابانها
فریاد کشیدم.
همراه پارتیزانهای پیر
در چته‌های پراکنده آتش افروختم.
و با جوانی چریکان شهر در خون افتادم.
 
تعریف منی!
«تو»!
تویی که منی!
بی تو میراتر از پروانه‌ای تنهایم
افتاده در مردنگی بلور زمان.
 
مرا دریاب که غروبها رنگی از اندوهم هستند
و شعرم واژه‌ای نو می‌طلبد
تا آن کس را که گلوی کوچک آزادی را فشرد
در محضر صبح و آفتاب
به‌دار ابتذال کشم.
 
کاظم مصطفوی
۲۱خرداد ۹۶.