متولد شدم
خندیدم
خوابیدم
چشم گشودم
خواب را زدودم
از چشمها...
راه رفتم
دیدم
گم شدم
میان کوچههای تاریک...
بغض کردم
اشک ریختم
خواندم
کتابهای خاک خورده را...
دیدم
درد کشیدم
له شدم
فریاد زدم
خروشیدم
مشت بر دیوار کوبیدم
ترسیدم
پرسیدم
نام تو را از همگان...
سوختم
دوختم
لبهایم را...
منفجر شدم
شعر سرودم
پاشیدم
واژههایم را بر کاغذ
اندیشیدم
فهمیدم
معنای خویش را
کز کردم
کنج دیوار
فرو نشستم
شکستم
گسستم
شکستم
تکه تکه شدم
درهم آمیختم
دوباره با ساروج تو
زنده شدم
بر خواستم
دویدم
پوییدم
پیوستم
به پرندگان رها
پر زدم
سر زدم
به خورشید
در زدم
صدایی آمد
گریستم
بیاد آوردم
چرا زیستم
زمین و زمان را به هم بافتم
سرانجام
آنچ یافت مینشد را
در تو یافتم!
الف. مهر - بهمن ۱۳۹۹