در گرامیداشت مادران مجاهد
به بهانه درگذشت مادر احمدی شیر مادری از نسل اول مجاهدین
اندر همه دشت خاوران سنگی نیست
کش با من و روزگار من جنگی نیست
با لطف و نوازش وصال تو مرا
در دادن صدهزار جان ننگی نیست
ابوسعید ابوالخیر
در 23اسفند ماه 94 مادر مجاهد احمدی، «عفت الشریعه شاه آبادی»، در سن 93سالگی درگذشت. او از نسل مادران شیردل نسل اول مجاهدین، از سلسله مادر رضاییها و مادر صادقها و مادر بدیع زادگان ها...، بود. من سعادت این را نداشتم که از نزدیک با مادر حشر و نشر داشته باشم. فقط یکبار او را دیدم و البته همان بس بود تا نه تنها شیفته مهربانی هایش شوم که دریابم از زمره انسانهایی است که باید چراغ به دست گرفت و گرد شهر همی گشت تا یافتش. بهویژه بعد از درگذشتاش نوار صحبتهایش پخش شد که صداقت و پاکبازی در سرتاسر آن موج میزد. علاوه بر آن صراحت و هوشیاری سیاسی این زن نود و اندی ساله حیرت انگیز بود. حرفهای او آدم را بیشتر به این یقین میرساند که مادر از نوع انسانهایی است که از دست دادنش تنها انسان را داغدار نمیکند. بلکه آدمی را به فکر وامی دارند. به ژرفا میبرند و هرکس، به قدر فهم و شرفش، از او میفهمد و میآموزد.
در واقع تفکر در مورد مادر را باید به یک سفر تبدیل کرد. سفری به اعماق انسان. با همه پیچ و خمها و شیرینی و تلخیهایش. و سفر به انسان همیشه دستاوردهایی برای «مسافر» دارد. به شرط آن که اول مرکب خود را مشخص کنیم. با چه مرکبی میخواهیم برویم تا مادر احمدی را بهعنوان یک «مجاهد» بشناسم؟
تجربه ارزشمند سفرهای قبلی به من آموخته است که در قدم اول باید از عواطف فردی خودم بگذرم و مادر را بهعنوان یک «انسان» و یک «جریان» مورد مداقه قرار دهم. مادر انسانی بود که با زندگی نزدیک به یک قرن بسا حوادث تلخ و شیرین را تجربه کرد. دقیقتر بگویم. بر خلاف تصور اولیه که ابتدا او را «مادر» و بعد «انسان» می بینیم، او در واقع یک انسان، بعد یک زن و بعد یک مادر بود. در حالی که در ذهن ما، که حتی شیفته اخلاصش بودیم، این مراتب معمولاً به عکس است. در نتیجه در میان انبوه جملاتی که در توصیف «مادر» و سایر مادران همچون او بهکار میبریم ارزش «انسان» ی او به میزان زیادی نادیده گرفته میشود.
بهخاطر آوردم که چندی پیش بهمناسبتی به «عزیز» «مادر رضایی ها» ی شهید فکر میکردم. دیدم طی سالیان همیشه از او به همین عناوین نام بردهایم. در حالی که اسم اصلی او «زهرا نوروزی» است. و به جز اندک کسان، کسی او را به این نام نمیشناسد. «مادر رضاییها» را که بیشتر در ادبیات سیاسی خودمان بهکار میبریم، حاوی پیام مشخصی است. «مادر» ی، همچون «مادران»، دیگر، یک، دو، سه و چهار و یا چند فرزند خود را در مسیر مبارزه از دست داده است. آن شهیدان تأثیراتی در پیشبرد جنبش داشتهاند و مادرشان با صبر و شکیبایی داغ آنان را تحمل کرده است. «عزیز» بیشتر بار خانوادگی دارد و رابطه نزدیکتری را بهلحاظ خونی نشان میدهد. او به قدری صمیمی است که هر آنکس، نه تنها فرزندانش، او را ببیند بیاختیار احساس «عزیز» بودن او را پیدا میکند. هرکس با این مقاومت رفت و آمدی داشته باشد میداند و «حس میکند» که عزیز، عزیز همه است. دامنه مهرش چنان گسترده است که مجاهد و غیر و مجاهد نمیشناسد. همه را فرزندان خود میداند و همه، به غیر از قاتلان فرزندانش، را دوست دارد. اما به راستی زهرا نوروزی کیست؟ مادر رضاییها را دیده و شنیده و دربارهاش بسیار خواندهایم. عزیز را هم کم و بیش میشناسیم. سفرهاش برای همه باز است و هر «بی پناه» ی در خانهاش میتواند مأمن و پناهی بجوید. این هم البته سطحی از دریافت از شأن مادر است. ولی راستی هیچ به «زهرا نوروزی»، کما این که به «مادر احمدی» فکر کردهاید؟ او یک انسان مستقل است. یک «زن» است و با فرهنگ و خصائل فردی و طبقاتی مشخصی چهل سالی را در مبارزه با دو رژیم سفاک و دیکتاتور بوده است. از دست دادن فرزندانی چون احمد و رضا و... البته برایش بسیار دشوار بوده است. اما او در طی این چهل و اندی سال کارهای دیگری هم کرده است. کم دستگیر نشده، و کم شلاق نخورده، و کم مصاحبه و افشاگری نکرده و بسیاری کارهای دیگر که هیچ جا نوشتهاش هم نیست. این زن در مسیر خود به آگاهیهایی رسیده و انتخابهایی داشته است. این زن دردها و رنجهایی داشته که باید بنشینی پای حرفهایش تا بفهمی چه بودهاند. به عبارتی این زن «تاریخ» ی دارد. از جایی آمده و به جایی رسیده. میخواهیم او را بشناسیم؟ باید این «وجود تاریخی» را شناخت. او البته همچنان «عزیز» است و «مادر رضایی» ها و برای جنبش هم همین «القاب» بسیار کارساز بوده و هست. اما باید فاصلهها را از بین برد و از نزدیک نشست و «زهرا نوروزی» را مثل هر انسان و مجاهد دیگر شناخت. آن وقت است که مفهوم عمیق تری از «مادر» و «عزیز» بودنش مییابیم. در غیراین صورت با مادران مجاهدی مواجه هستیم که مطلقاً در این کادر قابل تبیین نیستند. مثلاً همه ما اسم «مادر ذاکری» را شنیدهایم و بسیاری میدانند که این شیر زن قهرمان، با وجود اعتقادات و فعالیتهای شدید مذهبی، در برابر لاجوردی دژخیم ایستاد و هنگام تیرباران اجازه نداد چشمهایش را ببندند و گفت میخواهد در آخرین لحظه حیاتش حقانیت مجاهدین را به چشم ببیند. حال این «مادر» را چگونه تبیین میکنیم؟ آیا او فقط یک مادر «جگرآور» است؟ زیرا که در آن لحظه فرزند مجاهد او ـ ابراهیم ـ بهشهادت نرسیده بود. و جالبتر این که فرزند دیگر همین «مادر» درست در همان زمان که مادر را برای تیرباران میبردند با لاجوردی همکاری میکرد و در اوین به بازجویی و شکنجهگری اشتغال داشت. و مادر قبلاً او را از خانهاش بیرون کرده بود. حال اگر میخواهیم یک زن مجاهد قهرمان خلق را بشناسیم که تنها گناهش این بوده که از طریق فرزند مجاهدش مجاهدین را شناخته است دیگر مجاز نیستیم او را در کادر یک منطق بورژوا ـ فئودالی ارزیابی کنیم.
این که این قبیل مادران در برابر داغ عزیزان شان، با همان عواطف همه مادران دیگر، سوگوار فرزندان از دست رفتهشان بودهاند پدیده تازهیی نیست. و این که پس از دست دادن جگرگوشهشان شیون و یا صبر پیشه کردهاند باز هم پدیده ای تازه نیست. از هماندم که ستمی بر شجاعان رفته است و دلاورانی به خاک افتادهاند مادرانی نیز بودهاند که در تعزیت عزیزان خود سر خم نکردهاند. در تاریخ بیهقی در ذکر بردار کردن حسنک آمده است: «و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور، چنان شنیدم که دو سه ماه از او این حدیث نهان داشتند چون بشنید جزعی نکرد چنان که زنان کنند. بلکه بگریست به درد چنانکه حاضران از درد وی خون گریستند» بیتردید قبل و بعد از مادر حسنک نیز بسیار مادرانی بودهاند «جگرآور» و بعد از شنیدن «حدیث» چنان «به درد» ضجه زدهاند که «حاضران از درد وی خون» گریستهاند. اما با آغاز مبارزه مسلحانه انقلابی در سال1350، ما شاهد تولد یک «پدیده تاریخی» جدید هستیم که وجودی جدید در تاریخ اجتماعی ایران است. این وجود جدید هر چند «مادر» است اما در واقع خود یکی از فرزندان مادر همه ما، یعنی جنبش انقلابی، است. درک درست از نقش مادران تنها در این چارچوب میسر است.
به سفر خود ادامه دهیم. اولین ویژگی این وجود جدید «زن بودن» آن است. یعنی تمام قوانین حاکم بر یک جامعه مرد سالار بر آنان جاری است. در پهنه ای فراتر وقتی زن بهعنوان یک «تمامیت انسانی» نادیده گرفته میشود و از صحنه عملی زندگی اجتماعی رانده شده و نقشی درجه دو به او تحمیل میشود نباید انتظار داشت که مادران جنبش نیز در جایگاه واقعی خود نشانده شده و نقش شان به درستی ارزیابی شود.
تفکر مردسالارانه، بهویژه آنگاه که در حاکمیت سیاسی هم قرار میگیرد، با هزار ترفند و به هزار زبان زهرآلود منکر این وجود جدید تاریخی است و مصرانه میخواهد با تحقیر او نقش تاریخیاش را ناچیز قلمداد کند. کما این که همین تفکر از بهرسمیت شناختن «وجود تاریخی زن» در پهنه مبارزه اجتماعی و سیاسی نیز بهشدت پرهیز دارد. نتیجه آن که مادران انقلابی و مبارز را زنانی داغدار، و البته فاقد شعور و آگاهی اجتماعی، معرفی میکند که در یک کینه جویی فردی به خونخواهی فرزندانشان برخاستهاند. نمونههای این مقوله به قدری زیاد هستند که ما را از توضیح اضافی باز میدارد. کافی است به برداشت از «الگوی تاریخی» زن مجاهد توجه کنیم. زینب کبری در فرهنگ مردسالار یک جامعه مذهبی مادری «ماتم زده و ستمکش» است که چهار فرزندش را کشتهاند و برادر و خانداناش را به تیغ ستم از پا درانداختهاند. چنین موجودی اجبارا چارهای جز گریستن و به دوش کشیدن بار فرزندان کوچک و یتیم مانده برادر را به عهده ندارد. اما زینب کبری در فرهنگ مجاهدین یک وجود تاریخی است که با عاشورای حسینی تولدی جدید مییابد و بعد از شهادت برادر سکان رهبری یک جنبش را به دوش میکشد و با درکی حیرت انگیز در دربار یزید ستمی را که بر «برادر» و فرزندان خود و یارانش رفته را جز زیبایی نمییابد. و به راستی تفاوت این دو نگرش از کجا تا به کجاست؟ «چراغ مرده کجا؟ شمع آفتاب کجا؟»
همین برخورد در مورد تمامی زنان و مادران، که موضوع بحث کنونی ما هستند، وجود دارد.
روشن است که «مادر» در دو فرهنگ متضاد، دو تعریف جداگانه دارد. اولی موجودی ترحم برانگیز است و دومی «وجود» ی مؤثر و حتی تعیینکننده در پیشبرد یک جریان انقلابی. مادر در فرهنگ مردسالار موجودی منفعل و ستمکش است و در فرهنگ انقلابی زنی به آگاهی رسیده و دارای اراده ای مصمم که از قضا مسئولیت بیشتری هم به عهده دارد. برخی از این مادران بعد از دستگیری و یا اعدام فرزندانشان، و برخی قبل از آن، وارد مرحله جدیدی از زندگی خود شدهاند. زندگی جدید برای این مادران بار شدید سیاسی و انقلابی داشته است. این تحول هم نقطه ضعفی برای این قبیل مادران نیست. زیرا که تنها مادران نبودهاند که تحت تأثیر فرزندان قهرمان و مبارز خود پا به راهی نو و پر خطر گذاشتهاند. بسیاری از انقلابیونی که بعدها راه آموزگاران پیشکسوت خود را پیمودهاند از همین طریق با انقلاب و مبارزه آشنا شدهاند. بسیاری از مبارزان بزرگ و انقلابیونی که تأثیرات بسیاری در روند انقلاب داشتهاند به همین دلائل به مبارزه کشیده شدهاند. به خانوادههای قهرمان مجاهد و فدایی که در نبرد با دو دیکتاتوری شاه و شیخ چندتن از اعضای خانوادهشان بهشهادت رسیدهاند نگاه کنیم. تا مسأله بهتر درک شود. کسی به مجاهد کبیر رضا رضایی ایراد نگرفته است که تحت تأثیر برادرش، مجاهد قهرمان احمد رضایی ، پا به میدان مبارزه گذاشته است. و به همین روال میتوان بسیاری از شهیدان والامقام را نام برد که تحت تأثیر برادران و یا خواهرانشان به مبارزه آشنا شدهاند. اما نکته این است که چرا همین مسأله وقتی به مادران میرسد آنان در حد یک خونخواه عاطفی فرزندانشان تلقی میشوند؟ این چیزی نیست جز آن که تفکر ارتجاعی، و متأسفانه رایج، مبارزه این شیرزنان را ناشی از عواطف صرف مادری، و در نتیجه یک انتقامگیری فردی میبیند. در حالی که این مادران قهرمان که به خونخواهی فرزندانشان برخاستهاند با سرعت و در یک روند کوتاهمدت خود به قهرمانان در صحنه نبرد علیه دیکتاتور تبدیل شدهاند.
ذکر نمونه ای، هر چند کلام را طولانی میکند، اما روشنگر است. گویاترین مثال ما از همان «عزیز» ی است که پیش از این یادش کردیم. عزیز تا قبل از سال1350 از فعالیت فرزندان مجاهد خود خبر نداشت و در یکی از مصاحبههایش گفته است: «وقتی یک عده از بچهها خواستند به فلسطین بروند در جریان هواپیماربایی تا آن موقع من نمیدانستم چه کار میکنند. ما سر سفره نشسته بودیم یک دفعه دیدم مهدی از سرجایش بلند شد و گفت آخ جون هواپیما سالم رسید به بغداد. من یک ذره کنجکاو شدم که چه خبر است؟» اما همین «مادر» بیخبر از همه جا را در صحنه ای دیگر ببینیم. او در نقل خاطرات دو سه سال بعدش از زندان و شکنجه ساواک در مورد خودش نقل کرده است: «... فردایش من را بردند شلاق زدند این قدر زدند که کف پایم سوراخ شد و خونریزی زیادی کرد. بقیهاش را یادم نیست. بردند انداختند توی سلول. تا سه چهار روز اصلاً نه پانسمان کردند نه کاری داشتند. همین طوری خون و چرک میآمد. تا این که یک شب رسولی ( شکنجهگر بیرحم ساواک) آمد در سلول را باز کرد و گفت اه چه بوی گندی میآید! و در را بست. روز جمعه بود. آن زن نگهبان آمد در را باز کرد و گفت اه چه بوی گندی پیچیده توی سلول! گفتم پای من پانسمان نشده گوشتش گندیده. بعد من را برد پایم را پانسمان کرد. دکتره گفت من یک دارو میزنم اگر نشود باید بروی جراحی..». حال «عزیز» ما را چگونه میبینید؟ مادری که از فعالیتهای فرزندانش هم خبر نداشته است و ساواک چند فرزندش را کشته و شکنجه کرده است؛ و یا زنی آگاه و انتخاب کرده که طی دو سه سال به چنان قهرمانی تبدیل میشود؟ البته روشن است که برای زنی مانند عزیز داشتن فرزندان قهرمانی چون احمد و رضا و مهدی و آذر هم سنگین است و هم افتخار آفرین. اما همین مادر میتوانست طور دیگری برخورد کند و دیگر این «عزیز» ما نباشد. او میتوانست مادری درمانده و مستأصل باشد که شب تا به صبح زنجموره و ناله کند. هر چند قابل درک و احترام ولی او دیگر «عزیز» نبود که کاربرتر از یک کادر حرفه ای سازمان برای انجام هر مأموریتی آماده و حاضر به یراق بوده است. خاطره دیگری از او، از زبان خودش، نقل میکنم که در این رابطه قابلتوجه است. عزیز در مورد فعالیتهای خود و مادران دیگری از جنس خودش در سال1350 به بعد گفته است: «یک روز گفتند برویم منزل آیتالله خوانساری، که در بازار فرش فروشها بود. به مادران گفتند وارد مسجدشاه جمع شوند و از آنجا به اتّفاق برویم به منزل خوانساری. مادرها همگی آمدند و رفتیم منزل خوانساری. آن روز ما را راه ندادند. دوباره قرار گذاشتیم. من رفتم به مسجدشاه. دیدم هیچکس نیست. فکر کردم من دیر آمدهام و مادران دیگر زودتر رفتهاند. به تنهایی رفتم منزل خوانساری. در زدم. پیشخدمت در را باز کرد. گفت: چه کار داری؟ گفتم: آمدهام خدمت آقا برای حساب و کتاب و خمس. در را بازکرد. گفت: بفرمایید. رفتم، دیدم هیچکس نیامده. نشستم توی اتاق. یک عدّه بدبخت و بیچاره دور تا دور اتاق نشسته بودند. من هم نشستم. یکی یکی میرفتند پیش آقا. نوبت به من رسید. مرا صدا زد. پسر خوانساری، سیدجعفر، به من گفت: چه کار دارید؟ گفتم: بچههای من و پدرشان در زندان هستند، خواستم شما یک کاری برای آنها انجام بدهید. رفت یک مقدار پول آورد که به من بدهد. گفتم: من احتیاج به پول ندارم. من از شما میخواهم یک اقدامی کنید بلکه حداقل پدرشان را آزاد کنند. گفت: ما برای همه اقدام میکنیم! دیدم کاری نمیخواهد بکند. خواستم از منزل خارج بشوم، صدای همهمه به گوشم رسید. پیشخدمت گفت: صبرکن و رفت در را بازکرد. دید جمعیت زیاد است. در را بست و به من گفت: قدری صبر کن تا اینها بروند. من ایستادم توی حیاط، از در دیگر که توی ساختمان بود در را باز کردم، همه مادران آمدند توی منزل. توی حیاط و پلهها پر از جمعیت بود. مجبور شدند مادران را بردند پیش آقا. مادران از زندان گفتند؛ از شکنجهها گفتند؛ از بچههایشان تعریف کردند که این بچهها مسلمان هستند، باید کاری کنید که بچهها را اعدام نکنند. آقا قدری به ظاهر متأثر شد. پسرش گفت: آقا وقت نماز است. آقا از جا بلند شد. ما صبر کردیم آقا وضو گرفت. تا از در رفت بیرون، ما هم بهدنبال او حرکت کردیم. دو روز بعد از عاشورا بود، بازار بسته بود. همه رفته بودند به مجلس روضه و عزاداری و تکیه بسته بودند توی بازار. روضه تمام شده بود، همه آمده بودند توی بازار داشتند میرفتند. ما مادران 50 یا 60نفر بودیم. من دیدم خیلی بیصدا داریم حرکت میکنیم. شروع کردم گفتم آهای بازاریها، بیشتر شما احمد رضایی را میشناختید. احمد رضایی را کشتند. بچههای ما در زندان زیر شکنجه هستند. مادر اصغر بدیع زادگان گفت: بچه مرا چهار ساعت روی آتش سوزاندند. مادران دیگر هر کدام چیزی گفتند. آقای خوانساری جلو میرفت، ما مادران وسط بازار بهدنبال او، و جمعیت در دو طرف بازار ایستاده بودند و گریه میکردند. ما رفتیم تا مسجد سیّدعزیزالله. همه رفتند توی مسجد. مادران خیلی گریه کردند. یک عده وسط مسجد حالشان به هم خورد، افتادند. خیلی شلوغ شده بود. من در کناری ایستادم و جمعیت از بازار دستهدسته میآمدند و هر کدام سؤال میکردند چه خبر است؟ گفتم: من مادر رضاییها هستم، این مادران بچههایشان در زندان زیر شکنجه هستند». توجه کنیم که این خاطره متعلق به سال1350 است. یعنی زمانی که بر اثر حاکمیت ساواک هیچ خبری از اعتراض، آن هم از طرف زنان، نبود. و به راهانداختن چنین تظاهراتی با شرکت 50ـ60 مادر در واقع پدیده جدیدی بود که قبلاً نمونهاش را نداشتیم. نکته مهمتر این که عزیز بهعنوان مادر اولین شهید سازمان مجاهدین خلق، فرزند خود را پرچمی کرده تا زندانیان دیگر را که زیر شکنجه بودهاند مطرح کند. و این داستان عبرت آموز همه فعالیتها و همه مادران دیگر مثل او است. مهم این است که به این پدیده بهعنوان یک «پدیده تاریخی» نگاه کنیم تا بتوانیم نقش و تغییراتش را در روزها و سالهای آینده ببینیم.
همچنین واقعیت این است که «مادران نسل اول مجاهد» هر چند از ریز فعالیتهای فرزندان خود خبر نداشتند اما بهطور غیرمستقیم توسط سازمان آموزش و سازماندهی میشدند. بهطور خاص بعد از ضربه سال1350 که سازمان لو رفت و تعدادی از فرزندان همین مادران دستگیر شدند این سازمان بود که اعتراضها و فعالیتهای آنها را برنامهریزی میکرد. بهطور مشخص مجاهد قهرمان فاطمه امینی، که بعدها توسط ساواک دستگیر و در زیر شکنجه بهشهادت رسید، در آموزش و هدایت مادران نقش تعیین کنندهیی داشت. در سالهای سیاه دیکتاتوری شاه، مادران در محافل و ارتباطات خود با سازمان رابطه داشتند و فعالیتهایی میکردند که گاه منجر به دستگیریشان نیز میشد. اما آنها تمامی بار و رنج فعالیتهای خود را بردوش داشتند و بهایش را با تحمل سختترین شکنجهها میپرداختند. رابطه بین زندانها و خبر بردن و رساندن، انتقال مدارک مهم تولید شده داخل زندان و دادگاهها و به بیرون و رساندن به سازمان، و حتی کمک به فرار زندانیان و نگهداری و مخفی کردن آنها، که خود عملیاتی بزرگ و پرریسک بود، از جمله این فعالیتها بود که شرح نانوشته و ناگفته هرکدامش را باید به وقت دیگری موکول کرد. اما در اینجا لازم است از ذکر فعالیتها و مقاومتهای قهرمانانه مادر مجاهد شهید معصومه شادمان (مادر کبیری) یاد کرد. این شیرزن قهرمان که در سالهای بعد توسط لاجوردی و دستگاه سرکوب خمینی اعدام شد در زمان شاه سختترین شکنجهها را تحمل کرد. شکنجههایی به غایت رذیلانه که خود درباره آنها به خبرنگاران گفت: از بر زبان آوردن آن شرم دارد. اما برای ما بسیار درس آموز است که درباره مسیر تحول یک زن مذهبی، با داشتن شوهر و فرزندان متعدد، به شیرزنی که ساواک شاه و لاجوردی خمینی را به هیچ گرفت و شیرانه ایستاد و پذیرای والاترین مقام انسانی، یعنی شهادت شد بیندیشیم.
فعالیت مادران مجاهد خلق در سالهای بعد ادامه یافت که بخشی از تاریخ نانوشته معاصر میهنمان است. بعد از پیروزی انقلاب آنان در تشکلهای علنی و خاص خود به نام انجمنهای مادران مسلمان بر فعالیتهای خود افزودند. و شگفت آن که در فاصله کمتر از دو سال و نیم، مادران به ظاهر اندک فعال در زمان شاه به انبوهی مادرانی تبدیل شدند که در اقصا نقاط میهن سکنی داشتند. در این دوره که مجاهدین در همه ابعاد خود گسترشی حیرت انگیز داشتند، مفهوم «مادر» نیز متحول شد و واژه «مادر» برایشان نارسا بود. تعداد بسیار زیادی از مادران جوان که یک یا چند کودک داشتند به صف مقدم نبرد با ارتجاع پلید خمینی پیوستند. آنها اگر در قید و بند تعریف کلاسیک از «مادر» بودند هرگز نمیتوانستند نقشی آن چنان در جنبش انقلابی علیه دیکتاتوری خونریز مذهبی ایفا کنند. اما آنها نشان دادند که زن مجاهد خلق برای ادامه مبارزه خود نیاز به کسب اجازه از هیچ مرجعی ندارد و هیچکس قادر نیست جلو فعالیتهای انقلابی او را بگیرد. بعد از 30خرداد60 نیز که بگیر و ببند و بکشهای ارتجاع هار آغاز شد همین مادران، و در واقع زنان مجاهد، بهرغم داشتن فرزند سلاح برکف گرفتند و بی هیچ درنگی به نبرد با ارتجاع پرداختند. بسیاری از آنان در این نبرد به خاک افتادند و بسیاری به اسارت رفتند. زندانیان دهه 1360 نقل میکنند که در این سال صدها کودک شیرخوار تا چند ساله در زندان اوین همراه مادرانشان سختترین شرایط را تحمل کردند. و این نیز از گوشههایی از حماسههای خاموش مجاهدین است که بایستی دربارهاش تحقیق کرد و کتابها نوشت.
در خلال سالهای مبارزه شهری با آخوندها مادرانی بودند که بهرغم کهولت و بهرغم از دست دادن یک یا چند فرزند مجاهد خود شگفتیها آفریدند که یک از صد آن نوشته نشده است. ذکر نمونه دیگری از یکی دیگر از مادران دلاور مجاهد خلق که نسل دیگری از مادران مجاهد خلق را تشکیل میدهد روشنگر است. مادر «محترم کوشالی ایجهای» از جمله مادران قهرمانی بود که چهار فرزند خود را در نبرد با ارتجاع مذهبی از دست داد. او در معرفی خودش برایم گفت: «فرزندم! من مادر کوشالی هستم. چهار پسرم را از دست دادهام. یکی هم عروسم به نام عصمت شریعتی. و یکی هم منوچهر بزرگ بشر که پسر خواهرم بود» مادر در مورد نحوه آشناییاش با سازمان به من گفت: «اولین پسرم علا بود. من از طریق این پسرم با سازمان آشنا شدم. خودم هیچ آشنایی با سازمان نداشتم. این پسر وقتی اولین بار به دانشگاه تهران رفت با سازمان آشنا شد... برای اولین بار این علا بود که از بچهها صحبت کرد. او من را با سازمان آشنا کرد، بعد مسئولم شد و من خیلی خوشحال شده بودم». یک بار از مادر پرسیدم آیا هیچ وقت تصور این که یک روز علا را از دست بدهد داشته اشت؟ او گفت: «بله، بله، خودش گفته بود برایم. میفهمیدم که یک روز از دستش خواهم داد. خودش بارها به من گفت: مادر نگاه کن! ممکن است ما نباشیم، چهار تا فرزندت از دست بروند، ثروت و مال و زندگیات برود، همه چیزت برود. مریض میشوی. تبعید میروی. مادر این را دارم اول از همه به تو میگویم. بعد گفت از مسعود کنارهگیری نکن! این پسر من را تعلیم میداد. همیشه میگفت. میگفت راه ما را باید ادامه بدهی» مادر از لحظه ای که خبر شهادت علا را شنیده گفت که: «سوره والعصر را خواندم... با صدای بلند گفتم: پسرم شیرم را به تو حلال کردم، با حسین بیعت کردی».
این جان عاریت که به حافظ سپرده دوست
روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم
بعد از شهادت فرزندان، مادر در کنار مجاهد شهید نادر افشار، مسئول وقت مشهد، به مبارزه ادامه میدهد و خاطرات تکاندهنده ای از آن ایام داشت. من شخصاً با او ساعتها نشسته و گپ و صحبت و مصاحبه داشتهام. و هربار که از خودش و کارهایش میگفت غرق در شگفتی میشدم. یکبار برایم از دفن جسد یک مجاهد گفت که: «یک روز یک برادری در خیابان بهشتی تیر خورد. ما آنجا یک خانهیی داشتیم. آمدیم برادر را برداشتیم آوردیم خانه. بیست و چهار ساعت بیشتر طول نکشید. با امکانات کمی که داشتیم فردا ساعت هفت صبح آن برادر در بغلم فوت کرد. فکرم این بود که چه کار بکنم؟ دو سه تا از بچه کوچولوهایی که پدر مادرشان شهید شده بودند آنها را هم سر پرستی میکردم. نتوانستم به کسی تحویل بدهم. چون آن موقع خیلی ضربه خورده بودیم. بچهها را بالا گذاشتم. فکر کردم این برادر جوان را چه کارش بکنم؟ به ذهنم رسید که او را همین جا توی خانه دفن بکنم. یک سر، آن بچهها بودند که باید به آنها رسیدگی میکردم، و یک سر باید به این کار میرسیدم. دیدم هیچ جایی ندارم جز یک زیر زمین. یک بیلچه باغبانی داشتم. شیلنگ آب را گذاشتم توی زیر زمین و زمین را خیس کردم. با بیلچه زمین را کندم. خیلی سخت بود. تا زمین را کندم آن بچهها هم در بالا جیغ و داد میکردند. بالاخره قبر را کندم. چیزی به جز یک چادر سفید نداشتم. یک انگشتر عقیق دستم بود. با سنگ انگشتر را شکاندم. عقیق را زیر لبش گذاشتم. برای این که بعد از انقلاب با کمک این عقیق سازمان پیدایش بکند. خدا میداند و شهیدان مجاهدین میدانند من چی کشیدم. ماشاالله چه قدی داشت. اول سرش را گرفتم. پایش را گرفتم. چادر را پیچیدم به جسد خونینش. بالاخره شهید را آن جا دفن کردم... بعد از دفن فکر کردم چهکارش بکنم؟ یک زیلویی بود آوردم رویش گذاشتم. بعد یک کمد آهنی بود آن را هم گذاشتم رویش. دیگر جانی برای من نمانده بود. خیلی برایم سخت بود. در لحظه یی که جسد را در خاک میگذاشتم همهاش یاد بچههای خودم بودم. میدانستم بچههایم به این سرنوشت دچار میشوند. همهاش در مغزم این چهار تا پسرم بود که الآن رفتند؟ هستند؟ چه بر سرشان آمد؟.»..
مادر تا زمانی که در داخل ایران بود سنگینترین مسئولیت ها را به دوش کشید. بعد هم که به خارج کشور منتقل شد همواره یکی از عناصر ثابت و پا برجای تظاهرات و تجمعها و حتی ملاقاتهای سیاسی بود. او در عین جنگندگی بسیار مهربان بود.
ملاحظه میشود که تعریف کامل و شایسته چنین زنان انقلابی، بهرغم عواطف شدید مادرانه، در کادر یک فرهنگ مرد سالار اساساً غیرممکن است. باید آنها را در جایگاه واقعی خودشان که همان جایگاه «زن انقلابی انتخاب کرده و آگاه» است قرار داد و بعد به خواندن سرگذشت تاریخی هر یک پرداخت.
مادر احمدی «تاریخ» ی علیه یک «ضدتاریخ»
در این نقطه از سفر به مادر احمدی میرسیم. عفت الشریعه شاه آبادی، مادر سه مجاهد شهید. او هر چند از مادران نسل اول مجاهد است اما پروسه ویژهیی در گذشته تاریخی خانوادهاش دارد که او را از بسیاری از مادران متمایز میکند. او از زمره آن دسته مادرانی بود که بهخاطر سوابق مبارزاتی خانوادهاش با سیاست و مبارزه آشنا بود.
مادر از نوادگان محمد جواد بیدآبادی آیتالله معروف و خوشنام در زمان مشروطه است. آیتالله بیدآبادی در آن زمان با ظل السطان، حاکم مستبد قاجار در اصفهان، در میافتد. بهای این در افتادن تبعید خانوادگی به تهران است. از این پس به علت سکونتشان در محله شاه آباد، نام او به آیتالله شاه آبادی تغییر میکند. پسر او، آمیرزا محمدعلی شاه آبادی که بعدها خودش آیتالله مشهوری میشود مردی فاضل بود و استادی بسیاری از شاگردان آن زمان حوزه را به عهده داشت. آیتالله رضا کمره ای، آیتالله حسن احمدی علون آبادی و خمینی دجال از جمله شاگردان از بودند.
آمیرزا محمد علی دختر خود، عفت الشریعه، را به عقد آیتالله حسن احمدی در میآورد. آیتالله احمدی از دوستان دکتر محمد مصدق، رهبر نهضت ملی ایران، بود و تا آخر عمر هم به او وفادار باقی ماند. در همان سالها مصدق به خانه آنها آمد و رفت داشت و حتی مواقعی که نمیخواست کسی از محل حضورش با خبر باشد به این خانه میآمد. آیتالله احمدی همچنین هم دورهیی با خمینی بوده و او را از نزدیک میشناخت. و بهخاطر نزدیکی خمینی به آخوند کاشانی بهشدت ضد او بود و حاکمیت او را بهصورت جدی مخرب میدانست. بهطوری که بعد از آزادی آیتالله طالقانی در یک مباحثه با او میگوید در این که شاه باید برود حرفی نیست. اما خمینی نباید بیاید. زیرا من که او را میشناسم میدانم خمینی موجودی «خونخوار» است.
مجموعه این وضعیت روی مادر احمدی نیز تأثیر میگذارد. او به سلک هواداران مصدق درآمده و با احترام و عشق به رهبر نهضت ملی نگاه میکند. کودتای ننگین 28مرداد تأثیر بسیار زیادی روی مادر میگذارد؛ اما همچنان وفادار به او باقی میماند.
در خلال این سالها مادر دارای چهار پسر و دو دختر میشود. بزرگترین آنها برادر مجاهد محمود احمدی است. محمود از مجاهدین قبل از دهه 1350 است. و رفتار و کردارش نه تنها برادران و خواهران که مادر را هم بهشدت تحت تأثیر قرار میدهد.
با این اوصاف میتوان تصویر کاملتری از مادر به دست آورد. او زنی است پرورش یافته در یک خانواده روحانی، که هم بهشدت مذهبی است و هم در عین حال سوابق مبارزاتی خاص خود را دارد. او زنی است که با جریانهای سیاسی دوران مصدق، و بعد از آن، از نزدیک آشنا است و خود را پیرو راه مصدق میداند. در عین حال بهلحاظ فردی زنی است با شخصیتی قاطع و استوار که مورد احترام تمام اهل فامیل و آشنایان و دوستان است. چنین زنی در شهریور 1350 با دستگیری فرزند خود توسط ساواک مواجه میشود. بلافاصله در ارتباط با سایر مادران مشابه خود قرار میگیرد و به اعتراض برمیخیزد. بهطور خاص میتواند در دادگاه فرزند شرکت کند. دادگاه، دادگاهی است تاریخی. اولین دور محاکمه مرکزیت سازمان است و محمود نیز در همین دادگاه به محاکمه کشیده میشود. مشاهده دلاوریها و پاکبازیهای مجاهدینی که در بالاترین سطح تشکیلاتی خود دست از همه چیز خود شسته و دادگاه خود را به صحنه محاکمه شاه و ساواک تبدیل کردهاند بیداری مادر را دو صد چندان میکند. او طی سالیان بعد همیشه از صحنههای مختلف این دادگاه و بهویژه دفاع تاریخی برادر مسعود یاد میکند. دفاعیات مسعود مادر را به آگاهی جدید و انتخابی نوین میرساند. او در نواری که اندکی قبل از درگذشتش در ایران پر کرده بود به نکات بسیار با ارزشی اشاره میکند. مادر با بغضی تکاندهنده خطاب به «محمود» با تحکم میگفت: محمود برو به مسعود بگو تو باید بمانی. و یادآوری میکرد که در دادگاه سال50 وقتی مسعود را دیده به او گفته تو باید بمانی! نقل میکرد که این وصیت حنیف بوده است. در حالی که مسعود خودش میگفته من هم باید «لباس سرخ بپوشم»! مادر میگفت مگر ما همان موقع به تو نگفتیم باید بمانی و صدای ما باشی. اگر تو نباشی چه کسی حرفهای ما را میزند؟
کو پیک صبح تا گلههای شب فراق
با آن خجسته طالع فرخنده پی کنم
کسانی که مادر را از نزدیک میشناسند معتقدند که دفاعیه جانانه مسعود در دادگاه در واقع یک حفره تاریخی را در ذهن مادر پر کرد. زیرا بعد از کودتای 28مرداد اغلب کسانی که باید به دفاع از مصدق برمی خاستند و راهش را ادامه میدادند دچار یأس و انفعال شدند. و مادر از این بابت بسیار گزیده و ناراحت بود. این رنج سالهای سال مادر و بسیاری همچون او را اذیت میکرد. تا این که در دادگاه وقتی مسعود در دفاعیة خود آن چنان دلیرانه ایستاد، و بهویژه تقدیری که از دکتر مصدق کرد، مادر گویی گمشده سالیان خود را پیدا کرد. علت تأکید مکرر او که «تو باید بمانی و صدای ما باشی» ناظر به این کمبود و رفع این کمبود بود. در واقع میتوان گفت مادر احمدی در دادگاه مجاهدین مانند سایر مادران مجاهد نسل اولی که در همان دادگاه حضور داشتند با دفاعیه مسعود مدار «مادر» بودن خود را به «زن مجاهد» بودن ارتقا دادند. از این پس دیگر رابطه آنها با سازمان فقط یک رابطه «مادرانه» و بهخاطر دستگیری یا شهادت فرزند نبود. به همین دلیل هم توانستند سختترین رنجها را تحمل کنند و دشوارترین مأموریتها را انجام دهند. اولین مأموریت خارج کردن دفاعیات مسعود از دادگاه و رساندنش به دست سازمان بود. این کار توسط دختر مادر، مجاهد شهید اشرف احمدی، صورت گرفت. جالب این که اشرف قهرمان مادر چهار فرزند بود (در زمان شهادت) و بهرغم بیماری شدید قلبی یک لحظه از انجام وظایف انقلابی خود امتناع نکرد. بعد از آن دوره اعتراضها و بردن اخبار زندانیان به زندانهای دیگر شروع میشود. در این میان مادر به جد پشت ارتباطات خاص دخترش اشرف با مسعود است. مسعود از طریق آنان خبر زندانها را میگیرد و از سوی دیگر با مجاهد شهید مجید شریف واقفی در بیرون ارتباط دارد.
اما همه میدانند که این فعالیتها بدون پرداخت بها میسر نیست. مادر اولین بها را باید با از دست دادن احمد، یکی از فرزندانش، بپردازد. مجاهد قهرمان احمد احمدی در بهمن54 در زیر شکنجههای ساواک، بی آنکه کلامی بگوید، بهشهادت میرسد و مادر سرفرازتر از گذشته داغ او را تحمل میکند. او «چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد» با شهادت احمد مادر در افشای جنایت ساواک به در «کمیتة ضد خرابکاری» ساواک میرود و با شجاعت به اتفاق خانوادههای دیگر شروع به افشاگری میکند. در همانجا مورد ضرب و شتم یک بازجوی ساواکی قرار میگیرد. شدت ضربات به حدی است که از هوش میرود. اما اندکی بعد، پس از به هوش آمدن، افشاگری را دوباره آغاز میکند. چند ماه بعد خامنهای (ولیفقیه ارتجاع) به خانه مادر میرود. به مادر داغدیده خبر میدهد که در پاییز54 دو ماهی در زندان کمیته و همسلول با احمد شهید بوده است. او از دیدن شدت شکنجههای احمد و مقاومت جانانه او بهشدت تحت تأثیر قرار گرفته بود و به مادر میگوید: « مقاومتها در زیر شکنجه و مبارزات علیه رژیم را بچههای شما و مجاهدین میکنند؛ ما که کاره ای نبوده و نیستیم». و مادر در سالهای بعد همیشه از این خاطره برانگیخته میشد و خطاب به خامنهای میگفت: بله شما کاره ای نبودید ولی الآن که کاره ای شدهاید دارید جنایتهای ناتمام شاه را ادامه میدهید!
یکی دو سال بعد جریان اپورتونیستی ضربه خائنانه خود را وارد میکند. مجید شریف واقعی به خون تپیده میشود. «سیلاب سرشک آمد و توفان بلا رفت». اشرف هم دستگیر میشود. و باز هم این مادر است که باید سختیهای نگهداری و تربیت فرزندان اشرف را به دوش کشد. و مگر نه این که هم او و هم اشرف پیمان بستهاند که تا به آخر «مجاهد بمانند و مجاهد بمیرند»
فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست
کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد؟
اشرف دوران زندان را با سرفرازی پشت سر میگذارد. انقلاب ضدسلطنتی به یمن سیلاب خون مجاهدان و مبارزان پاکباز به ثمر مینشیند و فعالیتهای مادر ابعاد جدیدی پیدا میکند. مادر از زمره آن کسان نبود که ساده دلانه بیندیشد با رفتن شاه کار تمام است. او با تمام وجود ایمان داشت که خمینی موجودی «خونخوار» است. و به خوبی میدانست که دوره پیچیدهتری از مبارزه شروع شده است. فعالیتهای مادر در انجمن مادران مسلمان ادامه پیدا میکند. تا آن زمان که خمینی خونریز نقاب از چهره پر تزویر برمی افکند و عزم برکندن مجاهدین از بن و بنیاد را علنی میکند. در اولین روزها اشرف دستگیر میشود و مادر میماند و فرزندان اشرف که حالا دیگر بزرگتر هم شدهاند. «در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست؟».
اشرف شهید در تیر ماه1360 در بستر بیماری دستگیر میشود. او که درس وفا و استقامت را از آموزگارش مجاهد شهید «فاطمه امینی» آموخته بود حتی یک سطر بازجویی به لاجوردی نمیدهد و هیچگاه به حسینیه اوین نمیرود. لاجوردی نیز اشرف را به خوبی میشناسد و حتی با وساطت آیتالله مهدی شاه آبادی، حاضر به آزادی اشرف نمیشود. لازم به یادآوری است که مهدی شاه آبادی برادر تنی مادر و در ابتدا هوادار سفت و سخت سازمان بود. ولی بعد از انقلاب با خمینی رفت و تبدیل شد به یک حاکم صادرکننده احکام بهاصطلاح شرعی. عاقبت هم با اختلافی که با لاجوردی پیدا کرد مسند حاکم شرعی را رها کرد و به جبهه ها فرستاده شد و در همانجا کشته شد. گفته میشود که ایادی لاجوردی او را در جبهه کشتهاند. به هرحال اگر مادر تاریخ خود را با مجاهدین پیوند زد، برادر او با خمینی رفت و به یک جریان ضدتاریخ پیوست.
مادر خانهنشین باید صبر پیشه کند و با چشمی از خون نظارهگر خونریزیهای خمینی باشد. هفت سال تمام، که بیشک برای مادر عبور از هفت وادی رنج است، سپری میشود و «خونخوار» شقی فتوای قتل مجاهدین در بند را صادر میکند. اشرف، این شیر زن فداکار، که هفت سال زندان خود را با استواری کشیده و بسا فتنهها را پشت سر گذاشته بود بهدار شقاوت آویخته میشود. و مادر این بار به راستی سختترین دوران تنهایی و غربت خود را پشت سر میگذارد. در خلال این سالها بارها و بارها خانهاش مورد تهاجم قرار میگیرد. خودش در نوار صحبتش نقل میکند که «هیچ چیز ندارم» و به راستی تمام هستی مادر به یغما رفته بود. او در تنگدستی و عزلت پذیرای همه مصیبتها است.
یک بار که به بهانه کشف سلاح به آب انبار خانهاش حمله کرده و آن را سوراخ میکنند آب تمام خانه را فرا میگیرد. بار دیگر کف حیاط را میکنند و بار دیگر دیوار خانه را آن چنان ویران میکنند که مجبور به نوسازی آن میشوند. اما مادر از «ترس» عبور کرده است. او در طرحی شجاعانه نوه خود را که بهصورت گروگان در زندان اوین بود با کمک دختر دیگرش فراری میدهد و در مقابل تهدید لاجوردی رو در رو و چشم در چشمش به او میگوید: هرکاری خواستی بکن! ولی هیچ غلطی نمیتوانی بکنی! لاجوردی به انتقام، انگشتهای دست دختر مادر را یک به یک میشکند! سالهای مقاومت با همه دشواری هایش یکی پس از دیگری میگذرد. فرزند دیگر مادر، علی، از مجاهدان جان برکف اشرف و لیبرتی است. او در جریان یکی از موشکبارانهای رژیم به لیبرتی بهشهادت میرسد.
بعد از سالهای سال فراغ و داغ مادر، چند سال قبل از درگذشتش، برای دیدن فرزندان باقی مانده خود راهی خارج کشور شد. من این سعادت را داشتم تا بتوانم مادر را از نزدیک زیارت کنم و به سخنانش، در جمع، گوش بدهم. این مادر، این زن، این زن مجاهد با وجود کهولت حرفهایی زد که نیمی از حاضران را به گریه انداخت. بیاختیار همه او را تحسین میکردیم. او از رابطه عمیق و زلالش با خواهر مریم سخن میگفت و ما همه در شگفت بودیم که بعد از این همه سال، و بعد از این همه سمپاشی رژیم، چگونه است که این زن تا این اندازه دل در گرو برادر مسعود و خواهر مریم و مجاهدین دارد.
من چو از خاک لحد لاله صفت برخیزم
داغ سودای توأم سر سویدا باشد
بعد از بازگشت به ایران دوران بیماریهای ناشی از کهولت، مادر را بهشدت به سختی میاندازد. اما مادر شیر این میدان است و پذیرای همه سختی ها. شرارههای عشق سرکش او با گذر ایام نه تنها خاموشی نمیگیرد که دم به دم شعله ورتر میگردد. حتی در شب آخر زندگانیاش با شادی و سرزندگی به گفتگو با دخترش، فخری، مینشیند. و صبح، در بستر آرامش، او را رفته به خانه دیگری مییابند که آرزویش را داشت. بدون تردید در آن دم که نفس آخرین را میکشید به یاد فرزندان مجاهدش از زبان خانم مرضیه زمزمه میکرد: «کوتاه سخن کنم جهان بیتو مباد!»
او رفت و من این چشمانداز را یافتم که به جریانی پویا بیندیشم. جریانی که از مادر رضاییها شروع میشود و تا دهها مادری که مدار موجودیت خود را در مدار زن مجاهد خلق بستهاند ادامه مییابد. من حالا دیگر شادی و وجد خواهران مجاهدم معصومه بلورچی و شایسته امامی، مادران شهیدان رحمان منانی و حنیف امامی را به خوبی حس میکنم. میدانم که اینان مادرانی بودهاند سرشار از عواطف مادری. میدانم داغ فرزندانشان تا چه حد برایشان سنگین بوده است. میدانم بهعنوان یک مادر داغدار چه قدر و شأن خاصی نزد مجاهدین و همه انقلابیون و مردم ایران دارند. اما بالاتر از همه اینها میدانم آنان زنان والامقام مجاهدی هستند گذشته از همه چیز خود که عزم آن دارند تا تاریخ جدیدی برای همه ما بنویسند. تاریخی که از جمله راهگشای تمام مادران مبارزی است که هم اکنون در ایران پرچم مقاومت علیه «ضدتاریخ» خمینی را بردوش کشیدهاند. مادران بیدار شده ای که پس از آگاهی از فداکاری خیل شهیدان راهگشای مبارزه با خمینی زندگی و رفتارشان تغییر کرده و به مبارزه ای پر ریسک با آخوندها پرداختهاند. یک تن از آنان در وصف فرزندان مجاهد و مبارز این میهن نوشته است: «چه سردارانی که عافیت طلبی را وانهادند و در صف انسانیت و مردم جا گرفتند. سرهاشان یا بالای دار رفت یا بر تشتی غرق خون افتاد. یا در میدان جنگ با ظلم بر زمین افتادند یا در سیاهچالهای نمور امیران جان دادند. اینان نیکنامان تاریح این سرزمین اند».