لابد داستان معروف «عقاب و زاغ» را به روایت پرویز ناتل خانلری شنیدهاید. عقابی در آخر عمر از کلاغی میپرسد داستان عمر طولانی تو چیست؟
کلاغ میگوید: مردارخواری و غذا برداشتن از میان آشغال و گندزارها!
روایتی که بر عقاب سخت میآید و نمیپذیرد و در حالیکه «بال برهم زد و برجست ز جا» و به کلاغ میگفت: «ای یار ببخشای مرا» ادامه داد:
سالها باش و بدین عیش بناز
تو و مردار تو عمر دراز
من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی
گر در اوج فلک باید مرد
عمر در گند به سر نتوان برد
چه بسا خیلی از مخاطبان نوشتهام، تجمع غلیظ کلاغان را بر جسد متعفن مردار دیده باشند و جالب اینکه هر چه مردار متعفنتر شود، انبوه کلاغان بیشتری سر میرسند، یک مهمانی کامل از منقارهای آلوده بر جسدهای آلوده .
گاه کلاغ دریدهتری سهم بزرگتری از لاشه را میرباید و در گوشهیی بهارتزاق مینشیند و خود مجمع کلاغان دیگری میشود و خود شعبدهیی.
حالا در میان فشردگی رنج زندان و شکنجه و کرونا، در میان حجم انبوه بوقهای نفرتآفرین تلویزیون و مطبوعات حکومتی، وقتی به غار غار کلاغهای لجنخوار برخوردم از این میزان تباهی و دریدگی انگشت به دهان شدم.
در میان همهمه زندانیان بختبرگشته زندان مرکزی، در قیل و قال درد و دود و اعتیاد و دعوا و خونریزی و شکنجه و مرگ در اینجا اما من داشتم به سهم خود به این اندیشه میکردم که جریان چیست؟
و به یاد شاملوی بزرگ میافتم:
در این جا چار زندان است، به هر زندان دو چندان نقب و
در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در زنجیر. . .
در این زنجیریان هستند مردانی، که مردار زنان را دوست میدارند. . . .
من اما در دل کُهسار رویاهای خود، جز انعکاسِ سرد آهنگ صبورِ این علفهای بیابانی
که میرویند و میپوسند و میخشکند و میریزند، با چیزی ندارم گوش.
مرا گر خود نبود این بند، شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان،
میگذشتم از تراز خاک سرد پست. . . .
جرم این است
راستی این کلاغان مردارخوار در این فصل چرا یکباره به بازخوانی همان آواز کریهی نشستهاند که سالهاست در این بیغوله شنیده میشد؟
یافتن پاسخ برای من سخت نبود. چون از نزدیک و تنگاتنگ زهوار دررفتگی و از هم گسیختگی صاحبان زندان و دار و درفش را میبینم. ارباب پیر این خیمه فرتوت، بعد از ۴۱سال قتل و غارت و تباهی اینک به جنون هرزهدرایی روی آورده است. پس چرا بوزینگاناش هم به همین ساز نرقصند؟
شنیدم این بار مردارخواران داخل و خارج به یکباره دلتنگ رزمندگان مقاومت شدند. دلسوزاندند و یقهدرانی کردند و اشکها ریختند و از حقوقبشر مجاهدان به اسارت گرفته شده! یاوهها بافتند. عجب!
پس حقوقبشر تنها در شهر امیدها و آرمانها نقض میشود؟!
بوزینه توابی که خود را نماینده زندانیان سیاسی میخواند! اینک دادخواه خون سربداران هم شده است.
نکند ۳۰هزار زندانی قتلعام شده در سال۶۷ بر سر نامی جز مجاهد سر بدار شدند و ما خبر نداریم؟!
در امالقرای تو بوزینه پیشانی سفید! فقط طی دو روز تظاهرات مردم ۱۵۰۰ جوان شورشی به خاک و خون کشیده شدند و یقه حقوق بشریتان دریده نشد!
در زندان قرونوسطایی اربابان تهرانی تو همینجا در جلوی چشم من انسانها هزار هزار میپوسند و به فرش کف زندان میچسبند، نشنیدم کسی چاک دهانش را باز کند!
در مردارخوابی و مردارخواری تو و آن همپالگی سفلهات بعید است این را تاکنون فهم نکرده باشید که شیخ رفتنی است و طومار پایانی خود را دارد امضا میکند، و این مأموریت پایانی شماست.
گوش کن:
«این که مجموعه آقای علوی (وزیر محترم اطلاعات) با کارهای شبانهروزی خود برخی توابین منافقین مانند سلطانی، خدابنده، عزتی، حسینی، یغمایی، کریمدادی، مصداقی، پورحسین و… را استخدام کرده، با انرژیگذاری کلان و البته تأمین مالی، توابین را به رویارویی روانی با خود منافقین میکشاند، بسیار عالیست؛ اما آیا کافیست؟. . .
کافی نیست. به همان علت که در نهایت خود مقام معظم! زنگهای خطر اندیشه التقاطی را به صدا درآوردند. کافی نیست، چون در کف جامعه میبینیم که چطور جوانان ما در ابعاد هزار هزار در تور شوم کاریزمای رجوی گرفتار شده، از یک دانشجوی درسخوان تبدیل به یک تخریبگر با مالیخولیای سلاح و بمب میشوند».
(سایت رهیافته ۹خرداد ۹۹. دین مبین اسلام و کاریزمای شوم التقاط)
بله از لابلای همین سطور ترسآلودی که اربابات از سر بیهوشی! بیرون داده است؛ میتوان فهمید که غار غار کلاغانهات از سر نومیدی و ترس ارباب سرنگونی است وگرنه نیاز نبود همهتان یکباره سوگوار حقوقبشر نسل رجوی بشوید. نسل مسعود همچنان که در ۴۰سال گذشته، با فدای بهترینهایش برای آزادی ایران بهپیش میرود و اینک آنچنان میدرخشد که چشم همگان را خیره نموده است.
ناقوس مرگ شک نکن این بار برای اربابانت بهصدا در آمده است. آن روز نزدیک است.