بهیاد عزاله علیزاده که ۲۱ اردیبهشت ۱۳۷۵ پر کشید
غزاله علیزاده در ظُلام کویریِ این بوم و بر، دنبال «تجلّی» میگشت. تجلّی، همان دغدغهیی که یکدم فروغ فرخزاد را ول نکرد. فروغ در قالب و زبان شعر، فریادش میکرد، غزاله در آینهی قصههایی برابر زندگی. فقدان تجلّی، همان زنجمورهیی است که یک عمر سایه به سایهی ضمیر انسانشناس هر هنرمندی، تعقیبش میکند و به خودش وانمیگذارد.
غزاله در خرابآباد فلات دیکتاتورزده، با ضمیری عاصی و عواطفی دلتنگ، دنبال هجرت از کالبد به کمال روح بود. در این سیر و جستوجو و کاوش و تکاپو، موقعیت زنان، رنجها و التهابهای پنهان و آشکارشان، مشغولیات قلم غزاله شدند. اما او از شِکوه و گلایههای رایج و تکراری، عبور کرده و به اعماق رفته بود؛ و رسیده بود به رنج مشترک زن و مرد در بردگیِ روح و ذهن و ضمیر؛ و در غلامیِ روح برای کالبد.
همه نشانههای قلم غزاله، دغدغههای رنجیست از رضایت غوکان خوشنشین در جوار مردابها. دلهرههای غزاله از «زوال» است. از «سختیِ راستی و آسانیِ کژی»، از «بادهای مسموم مصرف و تخریب». از آنان که «با سیصد، چهارصد کلمه اموراتشان را بیدردسر رتق و فتق میکنند».
غزاله، مهاجری بود عاصی و دورافتاده از سرچشمهی امید و آرمانش. نمیخواست مجروح «بادهای مسموم مصرف و تخریب» باشد. تهدید «زوال» و دشمن تجلّی را شناخته بود. دو عرصهیی که وقتی زنان درمییابندش، رنج فراق و شور هجرت و شوق وصال، در وجودشان به هم میتند. و این آغاز «سفری ناگذشتنی» میشود که «سینه خواهد شرحه شرحه از فراق ــ تا بگوید شرح درد اشتیاق». و به سبکی در اندیشه و قلم میرسند که نمایندگی میکنند همه زنان و مردانی را که در سایههایند و از حسرت و شوق روشناییهای برابری، آزادی و تجلّی، وجودشان بیقرار میشود. دیگر در مرداب سکون، آوای غوکان تسلیشان نمیدهد. دفترهای فکر فروغ و مارگوت بیکل و غزاله و... را که ورق میزنیم، همه داستان «سفری ناگذشتنیِ» روحیست تبعید شده در جزیرهی «زوال».
نوشتههای غزاله، شخصیت دارند. مثل چشمهای خودش، دنبال اصالتهای گمگشته و غریبمانده، دو دو میزنند. اندوه تاریخ خاک ولایت را از نگاه خیرهی غزاله میشود مشق نوشت. آثار غزاله لبریز است از سرقت «حق انتخاب و آزادی». این حق سرقت شده، آنگاه که به زنان میرسد، میشود همان دلهره و دغدغهیی که پشت ابر سیاست و فرهنگ حاکم، مخفی و زخمی مانده است. تمام شخصیتهای قصهها و رمانهای او از سایهها میآیند، در حسرت روشنایی و نوراند و بهدنبال تجلّیِ گمشدهشان میگردند...
نوشتههای غزاله شتاب رسیدن دارند. در کشور و میهنی که حکایت آزادی در آن «کباب قناری بر آتش سوسن و یاس» است، و «مدام از یک تاریکی میرود به طرف تاریکیِ » دیگر، مزاج قلم و اندیشه و آرمان و دوراندیشیهای غزاله، آمران و عاملان حاکمیت زنستیز را خوش نمیآمد ـ و چه خوب! ـ نوشتههایش موی دماغ ترویج ارتجاع فرهنگی و سیاسی گشته بود. بهخصوص که صاحبان فتوا، اریکهی دین و سیاست را توأمان داشتند و با حکم شریعت، قلم و اندیشه و زبان ذبح مینمودند و خیابانها را با خون، آسفالت میکردند.
غزاله که در ۱۳۲۵قدم به تاریکخانهی بوم و بر استبدادنشان کشورش گذاشته بود، غزاله که توانسته بود اعجابهای فکریاش را در آثاری مثل «سفر ناگذشتنی»، «خانهٴ ادریسیها»، «شبهای تهران»، «دو منظره»، «بعد از تابستان»، «تالارها» و «رؤیای خانه و کابوس زوال» بنویسد، در ۲۱اردیبهشت ۷۵در هنگامهی ربودن نویسندگان و روشنفکران به دست نقابداران وزارت اطلاعات، در یک واقعهیٴ شوکآور، پیکرش اندامی از درختان مقتول تبرداران گشت... سه سال بعد از محو شدن تردیدانگیز غزاله ـ که روایتهای گوناگون را پیرامونش پراکند ـ مجموعهیی از او با عنوانی با مسمّا و قابل تأمّل، با نام «با غزاله تا ناکجا» منتشر شد...
مضمون آثار داستانیِ غزاله و شعرهای فروغ فرخزاد ـ گذشته از تفاوت زبان و سبک ـ دو روی یک سکهاند که به نبرد با ابتذال رفتهاند. از اینرو نشانهگیری آنها، آماجی را هدف گرفته است که درد نسلهای پیاپی در زمانههای رونق دیکتاتوری و آزادیکشی میباشد. استقبال از آثار اینان نیز ریشه در پاسخ دادنشان به نیاز نسلهایی است که از سایهها میآیند و دل در گرو روشنایی اجتماعی و تجلّی انسانی دارند تا مگر آزادی همزاد زندگی و آدمی گردد...
واپسین نوشتهی غزاله، زندگینامهی او و مقالهیی روشنگرانه از کاظم مصطفوی ضمیمه است.
24 اردیبهشت 96
س.ع.نسیم
*** *** *** ***
واپسین نوشتهی غزاله علیزاده
رؤیای خانه و کابوس زوال
زوال که آغاز میشود، رؤیاها راه به کابوس میبرند، پای اعتماد بر گردهی اطمینان فرود میآید و از ایمان، غباری میماند سرگردان هوا که بر جای نمینشیند. خوابها تعبیر ندارند و درها نه بر پاشنهی خویش، که بر گِرد خود میچرخند و راهها به سامانی که باید، نمیرسند و حق، اگر هست، همین حیات آخرالزمانی است، که نیست، برای آنان که هنوز بادهای مسمومِ مصرف و تخریب را میگذرانند. قرنی که پیش روست، سالهاست که آغاز شدهاست، مثل جدایی که بسیار پیش از آن که مسجّل شود، روی میدهد؛ اما در زمانی صورت تثبیت میپذیرد که دیگر نیرویی برای وصل اصل، نماندهاست.
گاهی از بسیاری تازگی و شگفتی است که نامی برای نامیدن نیست، گاه از شدت زوال و تباهی. در بیاعتباری دورانهای نام گذار است که همهچیز را میبایستی از نو تعریف کرد و در این دورانِ بیاعتبار گذار از هزارهای به هزارهی دیگر، میراث سنگین اطلاعات بیشمار، غلتیده در مسیر درآمیختن با اشکال منفی است. همان داستان همیشگی کژی و راستی: سختیِ راستی و آسانیِ کژی. هر سال که میگذرد، مرزهای گل و ریحان دوزخ و مرزهای خارستان بهشت، درهمتر میروند، اشتباه گرفته میشوند. «سال به سال، دریغ از پارسال». تنها حکم تکرار شونده در صفهای خوارو بار و اتوبوسهای دودزا است که قرار است پس از ابتلای مردم به بیماریهای ناشناختهی طاق و جفت، فکری به حال سموم فراوانشان بکنند؛ نوشداروی بعد از مرگ سهراب!
ما همیشه دیر میرسیم. رسم داریم که دیر برسیم. ملتی دیریایم. به ضیافت فرشتگان نیز اگر دعوت شویم، زمانی میرسیم که بقایای سرور را، بادهای مسموم شیاطین به این سو و آن سو میبرند. بازمیگردیم با کاغذهای شکلات و تهبلیطهای نمایش در جیب و تکههایی از اعلانهای پاره در دست، تا تار و پود آنچه را که از دست رفته، در رؤیا ببافیم. رؤیاهای بیخریدار.
مردم به یک وعده غذا در رستورانهای سوگوار، راغبتر پول میپردازند تا به تجسم رؤیاهای رؤیابینانشان. مقام مقایسه نیست، که در مثل مناقشه نیست. مقایسه، دو سو دارد و ما مردم، یک سو. طاقت ایستادن بر میان بام، در ما نیست. باید از یکسو بیافتیم. مثل پرت افتادن از مرکز وجود، که آنقدر از آن دور افتادهایم که بیتعارف میشود گفت که دیگر وجود نداریم. کافیاست که چند صباحی دیگر به همین منوال بگذرد تا باور کنیم که اصلاً نبودهایم! هفت قرن رفتهاست از زمانی که «حافظ» نزد اعما صفت مهر منور نکرد. پس آیا خنده دار نیست که امروز، ما، اخلاف او، از کسانی که دست بالا با سیصد، چهارصد کلمه اموراتشان را بیدردسر رتق و فتق میکنند، انتظار داشته باشیم خوانای رؤیاهایی باشند که خود به چندین هزار کلمه یاری میرسانند؟
تعداد اتاقهای بیقاعدهیی که بساز و بفروشها در ساختمانهای بدقوارهشان علم میکنند، چندین برابر خانههای بیحافظة مغز آنهاست. شور دلالها، معنای زندگی را با حیوانیت سرشت انسان برابر میکند. در این جهان ـ که بد است برای کسی که نداند دنیا چیست ـ احمقها اولاند. «پینوشه» هنوز هم در ارتش شیلی شلنگ تخته میاندازد. «آلنده» یکتنه برابر ارتش او ایستاد، بیست و دو سال پیش. دکتر «محمد مصدق» چهارده سال در «احمدآباد» زیر غبار تبعید از نفسهایی میافتاد که با هر آمد و رفت، دنیا را تکان میداد. دلالهای خارجی، خانهی ملی او را به باد دادند. مردم در فرار و تبعید، کلید خانههایشان را در مشت میفشارند؛ برگشت همیشه هست؛ در مرگ هست که نیست. میگویند مشکلات مالی، آدم را از پا درمیآورد. راه دور نمیروم؛ «مادام بواری» پیش روی من است. «فلوبر» میگفت: «مادام بواری منم». حیوانیت دلالها و بیخیالی عشاق و حماقت شوهر به خودکشیاش کشاند. اما «فلوبر» ماند با خانهی شاهانهای در قلب. من در این خانهی شاهانه را گچ گرفتهام؛ اما این خانه ویران نشده است.» خانهی روشن ما از کی به باد رفت؟ خانههای تزویر و ریا تاریکاند. «ما غلام خانههای روشنیم». در خانه، رؤیا میبینیم، در خواب رؤیای خانه و بیخانه، کابوس و در کابوس، زوال که آغاز شده است.
*** *** *** ***
غزاله، سختیِ راستی و آسانیِ کژی
کاظم مصطفوی
خواهر اندوهگینم، آرمانگراترین قصهنویس زن معاصرمان بود. خودش، خودش را از «نسلی آرمانخواه» و معتقد «به رستگاری» معرفی میکرد و میگفت: «ما واژههای مقدس داشتیم: آزادی، وطن، عدالت، فرهنگ، زیبایی و تجلّی».
اگر بخواهیم کلمات ناگفته شده در پس و پشت این نگاه را بخوانیم، چارهیی نداریم جز اینکه به خودش، یعنی نوشتههایش مراجعه کنیم. با او به خانهٴ ادریسیها برویم و شب و روزِ آدمهایی را ببینیم که او دیده است.
غزاله در همان خانه، با همان آدمها، زندگی کرد و در پایان همان نگاه آنها بود که زوال روز سیاهتر از شبمان را دید و نوشت: «تا این درجه وابستگی به مادیت، اگر هم نشانهی عقل معیشت باشد، باز حاکی از زوال است».
در آخرین نوشته منتشر شده از او که تا امروز حکم وصیتنامهاش را داشتهاست، میخوانیم: «همهچیز را میبایستی از نو تعریف کرد» و با تأکید بر بیاعتباری «گذار از هزارهیی به هزارهی دیگر»، «میراث سنگین اطلاعات بیشمار» را «همان داستان همیشگی کژی و راستی: سختیِ راستی و آسانیِ کژی» دانست. تجربهیی تلخ که تاریکیها و ابهاماتش هنوز که هنوز است بیشتر از روشنیهای یقینیهای ماست. شاید در فردایی، نه دیر و نه دور، در کنار دهها و صدها پرونده دیگر بازخوانی شود و نام قاتلانش در جواهرده، تکرار گردد.
هر نویسنده معنایی از نویسندگی را برای ما مطرح میکند. من همیشه با قصههای غزاله از خود سؤال کردهام: کسی که در «تکان هر برگ بر شاخه» به جستجوی «معنای نهفته»یی باشد، شاعر است یا قصهنویس و یا فیلسوف؟ و دریافتهام که غزاله، قصهنویسی بود شاعر که فلسفه را در تار و پود نوشتههایش رنگآمیزی میکرد. برگبرگ قصههایش گاهی در تاریکی قرار داشت و گاه در روشنایی. گاه وضوحش آنچنان است که میشود هرچه را در اتاق و خانه هست، دید. و گاه تا جایی پیش میروی، بعد دیگر غلظت تاریکی اجازه نمیدهد جلو بروی. از این صفحه به آن صفحه قصهاش میروی و ناگهان پنجرهیی دیگر را نیمهباز مییابی. در پشت پنجره چه کسی میخواند؟ درخت بیدی، یا سروی و یا که سدری اسطورهیی، شاخهٴ خود را به داخل کشانده و نسیم ملایمی میوزد. تو خیره در «معنای نهفته» یی، غزاله را با غزلهای بسیار و شاد مییابی.
پردههای مکنون و پنهان هرقصهاش خونین است. مشحون از تجربههایی نوشته شده و ناشده. خودش از زنان ایرانی میگوید، ولی بیش از هرکس در مورد خودش صادق است: «زنان ایرانی تجربههای خارقالعادهیی مثل انقلاب و بعد از آن، جنگ را پشت سر گذاشتند. انقلاب، تنها انگیزهیٴ من و همکاران زن دیگرم برای نوشتن نبود، اما این واقعهی تاریخی، باعث شد که هر کدام وضعیت جدیدی در خودمان کشف کنیم. زن، جنس اعجابآوری برای تحول ژرف و پایداری در برابر آن بود. تکتک زنان ایرانی در گرداب این شرایط، هم جرأت خودشان را نشان دادند و هم صبوری عجینشده با ذات زنان را… اما زیر بار زورگویی و ظلم نمیروند. نویسندگان زن ما هم شاید به این دلیل که جامعه مردسالار، آنها را وادار به تحقیر میکند، سعی کردند با نیرویی مضاعف، پرواز کنند. میلههای قفس و زنجیرهای پیرامونشان را بشکنند و خودشان را بهعنوان انسان و نه سوژهی صنفی، در جامعه تثبیت کنند». (گفتگو با رادیو فرانسه، ۱۳۷۳)
اما این «پرواز» و شورش علیه «میلههای قفس» در قصههای غزاله، زندانیِ چارچوب روابط اجتماعی نمیشود. بهدنبال «معناهای نهفته»تری به ژرفا میرود، یا که در آسمانی دیگر اوج میگیرد و در شکل اساطیریاش طنین آواز کوزهگری را مییابد در قرنهای گمشده و یا بغض و شکایت برجوشیده از نیزنی که برای «وصل»، راههای بسیار پیمود، اما دردا که در «فصل» مرد.
آخرین برگ یک قصه را مرور کنیم که بیشک در آن معنایی نهفته است.
در 21اردیبهشت1375، در غروب جمعهیی که از آسمان بهجای باران، خون میچکید، در روستای دورافتادهیی که در مرز مازندران شرقی و گیلان است؛ برفراز قلهیٴ سماموس با 3630متر ارتفاع، در کنج امامزادهیی غریب، غزاله آخرین روز زندگیاش را گذراند. او را برده بودند یا خود رفته بود؟ طناب را به گردن خودش انداخت یا به گردنش انداختند ؟ گفته بود: «در گردونهی سوگهای طنزآمیز زندگی، رسیدهام تا اینجا، به انتظار شوخیهایی که در راه هستند، با بود و نبود انسان». چه شوخی دردناکی… من بهراستی باورم نمیشود.
شهریار مندنیپور قصهنویسی که اشتراکات ذهنی زیادی با غزاله دارد، درباره «خودکشی» او گفته است: «با توجه به تصویری که از او داشتم، تا ماهها پس از شنیدن خبر، سؤالم این بود که او چگونه میتوانسته به مغازه برود، طناب بخرد و به جنگل بزند و درختی را برای دار زدن خودش انتخاب کند. در آثار او هیچ روی از این نوع خودکشی خشونتبار دیده نمیشود و همیشه برای من این سؤال وجود دارد که او چرا درخت را بهعنوان قاتل خود انتخاب کرد؟».
من نیز همین سؤال را دارم. بگذارید با نوشتن چیزی که اصلاً دوست نداشتم بنویسم و تا همین الآن نیز در موردش جز با چند نفر صحبت نکردهام، زیر سؤالم چند خط تأکید بکشم.
در اوایل دهه 1370با شاعری که مجاز به آوردن نامش نیستم، در پاریس ملاقات داشتم. شاعر، کسی است که «خوب»، هم شایسته شعرش و هم لایق خودش است. با مجاهدین و مقاومت رابطهیی ندارد. من هرازگاهی که از «منطقه» به فرانسه میآمدم، سری به او میزدم و دیداری تازه میشد. میگفت و میگوید سیاسی نیست. اما خودش میداند. من هم میدانم و همهٴ آنهایی هم که او را میشناسند، میدانند چرا این حرف را میزند. در بین حرفهایی که میزدیم، من مقداری از ارتش آزادیبخش برایش گفتم. در میان تعجب بسیار زیاد من، گفت من خبر دارم! تا آمدم بگویم چگونه؟ گفت فیلمهایش را دیدهام. بیشتر و بیشتر شاخ درآوردم. فیلمهای ارتش آزادیبخش، آن هم دست این شاعر عزلتگزین و به دور از مبارزه و سیاست! پرسیدم از کجا فیلمها را گیرآوردی؟ گفت غزاله برایم آورده بود. و بعد داستان را تعریف کرد. غزاله علیزاده در آخرین سفرش به پاریس، فیلمی از یک مجموعه مربوط به ارتش آزادیبخش را بهدست آورده بود و خودش تکثیر کرده و بین دوستانش، از جمله این دوست ما، پخش میکرده است.
داستان را که شنیدم، آه از نهادم برخاست. پس خودش چه شد؟ چرا نتوانستیم او را بیابیم؟ چرا وصل نشدیم؟ و چرا و چرا و چرا و چراهای دیگر. از آنروز تا بهحال، هربار یاد غزاله میافتم، داغ اینکه نتوانستیم او را پیدا کنیم، مثل خنجری در دلم میخلد. آیا او پس از بازگشت به ایران، به قول خودش دیگر «نیرویی برای وصل» در خود ندیده؟ و یا خفیهنویسان پاریسی کار دستش دادهاند؟ و بعد سناریوی تکراری و تهوعآور خودکشی به اجرا درآمدهاست؟
در هر صورت، من هر وقت به مرگ دریغانگیزش میرسم، لحظةی به دستهای خود نگاه میکنم. آیا باید زمزمه کنم: «بازمیگردیم با کاغذهای شکلات و ته بلیتهای نمایش در جیب و تکههایی از اعلانهای پاره در دست، تا تار و پود آنچه را که از دست رفته، در رؤیا ببافیم. رؤیاها بیخریدار است». نه! و هزار بار نه! یاد غزاله هرگز رؤیای بیخریدار نیست.
*** *** *** ***
آثـار: ـــــــــــــــــ
رمان:
دو منظره ۱۳۶۳
خانه ادریسیها (۲جلدی) ۱۳۷۰
شبهای تهران
مجموعه داستان:
بعد از تابستان ۱۳۵۵
سفر ناگذشتنی ۱۳۵۶
چهار راه
سایر آثار:
تالارها
رؤیای خانه و کابوس زوال